بچّهﻫﺎی دستﻓﺮوش
یکی از نگرانیﻫﺎیم برای بچهﻫﺎیی بوده که در خیابان، مترو، اتوبوس یا... دستﻓﺮوشی ﻣﻰکنند.
از دست ما چه کاری برای آنﻫﺎ بر ﻣﻰآید؟ چگونه ﻣﻰتوانیم کمکشان کنیم؟
کنار خیابان نشسته بودم. ﻣﻰخواستم طراحی کنم. یک بچهﻯ فالﻓﺮوش آمد. فال ﻧﻤﻰﺧﻮاستم. نسبت به وسایل طراحی کنجکاو شده بود. ابراز علاقه ﻣﻰکرد. یک نقاشی از دفترم کندم و هدیه دادم به او. خوشحال بود:). اسم خودش و برادرش را روی نقاشی نوشت. کمی از خودش گفت، که ((انگشتش بریده بود و کلی خون اومده بود)) اما شکر خدا خونش بند آمده بود:). از بچهﻯ دستﻓﺮوشی که ((تو میدون خراسون تصادف کرده بود و ...)):(. ابراز نگرانی کردم. گفت بردنش بیمارستان. از حالش پرسیدم، خبر نداشت. دفتر و مدادم را به او دادم و درخواست کردم من را بکشد؛ و او این گونه هنرنمایی کرد.
من را کشید؛ با یک دسته گل در دستم؛ و با اغراق در سبیلﻫﺎیم.
از من، مدادرنگی هم خواست، که نداشتم. گفت:((پس خودت، خونه رنگش کن.))
من هم اطاعت امر کردم.
چه کنیم برای این بچهﻫﺎ؟
چگونه شادی را به شهر بازگردانیم؟
چگونه؟
راهﻧﻤﺎیی ﻣﻰکنید؟