شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

بانوی حصاری

| پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۲۳ ب.ظ | ۲ نظر

 دشتی بود پر از گل. مردم آن دشت گلﻫﺎ را خیلی دوست داشتند. هر کس به اندازهﻯ وله و شیداییﺍش در پی گل بود.

نازنینی در  آن گلستان زندگی ﻣﻰکرد، که همیشه در کار مردم آن جا حیران بود. بیشﺗﺮ، نگاهش را به آسمان ﻣﻰدوخت. یک بار در گلستان گردش ﻣﻰکرد که آواز سوزناکی شنید. بلبلی در فراق گلی ﻣﻰخواند. دلش برای بلبل سوخت. صدا را دنبال کرد تا به یک نردبان رسید؛ نردبانی بسیار بلند؛ آن قدر بلند که در میان ابرها ناپدید ﻣﻰشد. تا آن زمان نردبانی ندیدهﺑﻮد. بلبل روی پلهﻯ اول نردبان نشسته بود. نازنین سر به هوا خواست جویای حالش شود، که بلبل پرواز کرد؛ و رفت. باز سرش را به سمت آسمان گرداند.

هیچ گاه آرام و قرار نداشت. مردم همیشه او را به غرق شدن در گلستان دعوت ﻣﻰکردند. ﻣﻰگفتند بوی گل اندوهت را از بین ﻣﻰبرد؛ اما او هر بار پاسخ ﻣﻰداد، گمﺷﺪهﺍی دارم؛ این گونه آرام نخواهم شد.

شبی مردم تا گردن در میان بوتهﻫﺎی گل فرو رفته بودند. بوی گل همه را از خود ﺑﻰخود کرده بود. در همان حال یک نفر به سمت نقطهﺍی از دشت قدم ﻣﻰزد؛ جایی که مردم معمولا به آن ﻧﻤﻰرفتند؛ مگر انسانﻫﺎیی که بویایی خود را از دست ﻣﻰدادند؛ یا بلبلﻫﺎیی که در فراق گلی ﻣﻰسوختند. کسی که در آن شب مهتابی به آن سو ﻣﻰرفت بویاییﺍش را از دست نداده بود. بلبلی دلﺧﺴﺘﻪ از ناز گلﻫﺎ هم نبود. چیزی که چند روز پیش دیدﻩ بود او را به آﻥ جا ﻣﻰکشید. نردبانی که به آسمان ﻣﻰرفت؛ و در میان ابرها ناپدید ﻣﻰشد. و البته همین نردبان بود که بیشﺗﺮ مردم را از آن جا دور نگه ﻣﻰداشت؛ ﻣﻰگفتند مشاهدهﺍش آزارمان ﻣﻰدهد؛ ﻧﻤﻰگذارد با گلﻫﺎ خوش باشیم.

در حالی که مردم مشغول نوشیدن شهد گلﻫﺎ بودند یک نفر با سختی از نردبانی بسیار بلند بالا ﻣﻰرفت. هر چه بالا ﻣﻰرفت، به انتها ﻧﻣﻰرسید. ناگهان حس کرد دیگر ﻧﻣﻰتواند دست و پایش را تکان دهد. خواست نردبان را رها کند تا در میان بوتهﻫﺎی گل فرود آید. اما به هر سختی که بود ادامه داد، تا خود را به بالای ابرها رساند. خیمهﺍی دید، برپاشده بر روی ابرها؛ به قدری زیبا بود که خستگی را از تنش بیرون کرد. به سمتش رفت. از شکاف در نگاهی به درون انداخت. تنها چیزی که توانست ببیند یک شاخهﻯ گل بود. چه گل زیبایی! اولین باری بود که مشاهدهﻯ یک گل این قدر او را به وجد ﻣﻰآورد؛ گلی سپید بر زمینهﺍی سیاه. غمگین نبود. حس کرد گمﺷﺪهﺍش را یافته. با اشتیاق پرده را کنار زد. دید بانویی در خیمه نشسته؛ شاخهﻯ گلی بر سر زده. آن گل زیبا تنها گوشهﺍی از جمال بانو بود. نتوانست تاب بیاورد؛ از هوش رفت.

یک نفر روی ابرها از هوش رفته بود. در کنارش خیمهﺍی برپا بود. چشمانش را که باز کرد نگاهش به آسمان افتاد. از جایش برخاست. سرش را به سمت خیمه گرداند. خواب نبود! دستش را به سمت پرده دراز کرد. صدای لطیفی گفت دست نگه دار. صدا آن گونه بود، که بند بند وجودش را از هم ﻣﻰگسست. صدا گفت: تو تاب نگاه کردن به من را نداری. اگر باز هم پرده را کنار بزنی ﺑﻰهوش ﻣﻰشوی. و الآن زمان ﺑﻰهوشی نیست. ﻣﻰدانم چه قدر دوست داری مردمی که اکنون سرمست بوی گلﻫﺎ هستند، این جا ﻣﻰبودند. من غرق شدن آنﻫﺎ را در بوتهﻫﺎی گل دوست ندارم. پایین برو. وقتی به دشت رسیدی اگر از مستی این ملاقات رهایی یافتهﺑﻮدی، مردم را هم باخبر کن؛ بیشﺗﺮشان باور نخواهند کرد. تو فقط باید برایشان از دیدهﻫﺎ و شنیدهﻫﺎیت بگویی؛ همین. به همراه کسانی که که شوقی برای دیدار یا شنیدار  پیدا کردند حصاری در اطراف نردبان بساز؛ حصاری به شکل مربع؛ و به طول ضلع یک. از آن پس فقط گلﻫﺎی درون حصار را ببویید. و تنها از شهد آنﻫﺎ بنوشید. در غیر این صورت سرگرم شدن با همهﻯ گلﻫﺎی دشت، نردبان را از یادتان ﻣﻰبرد.


نظرات  (۲)

  • امیر حاتمی
  • برای دوست نقاش مهربانم :

    در دشــت گل هایـیـم ما
    خسته ، نه شیدایـیـم ما

    ای حضــــرت زیبا بخـــوان
    ما را به ســـــوت بلــبلان

    تا یک دمــــی پیدا شویم
    ما هم دمی شیدا شویم

    زیرا کـه ســـــرّ دلـــبـــران
    باشد در این معنــی نهان

    در عشق تو شیدا شـدن
    گم گشتن و پیدا شــــدن

    پاسخ:
    خیلی ممنون، دوست مهربان مهربانم.
    نازنین سر به هوا... :)
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی