شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

بازگشت

| دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ | ۲ نظر

جنگ‌جوی شه‌سوار در جست‌و‌جوی دژی امن در حرکت بود. صدای برخورد سم اسبش با شاه‌راه سکوت را می‌شکست.

خسته شده بود. از شاه‌راه بیرون رفت‌ و راهی فرعی را در پیش گرفت. هر چه می رفت به منزلی نمی‌رسید. در دو سوی مسیر درختان سر به آسمان‌کشیده‌‌ای، با شاخه‌هایشان راه رسیدن نور را سد می‌کردند. هر چه شه‌سوار پیش می‌رفت، بر تراکم شاخ و برگ‌شان افزوده می‌شد. آن قدر، که دیگر چیزی دیده نمی‌شد. در آن تاریکی محض نقطه‌ی روشنی به او نزدیک شد. نقطه‌ی نورانی تاریکی را می‌شکافت و پیش می‌آمد. جنگ‌جو توانست پیرمردی را ببیند با مشعلی در یک دست، و دست پاک و کوچکی در دست دیگرش. نور مشعل بر چهره‌ی صاحب دستان کوچک می تابید و آن را روشن می‌کرد. او با صدای نرم و نازکش به جنگ‌جو گفت، بازگرد‌؛ این راه به جایی نمی‌رسد. شه‌سوار خندید و شتابان به رفتن بر آن بی‌راهه ادامه داد. اما پای اسب به مانعی گیر کرد؛ و زمین خوردند. چهره‌ی کودک در نظر جنگ‌جو آمد؛ و پشیمان شد. ‌خواست باز گردد. دوباره همان نقطه‌ی نورانی را دید که به طرفش می‌آید. پیرمرد این بار مشعلش را به مرد جوان بخشید، تا بتواند راهش را پیدا کند. شه‌سوار سپاس گفت و به راه افتاد.

وقتی به شاه‌راه رسید، شب دامن گسترده و گیسو افشانده بود. اگر مشعل نبود، کور می‌شد‌. جنگ‌جو خیال باریکه‌راه‌ها، منزل‌گاه‌ها و میهمان‌سراها را از نظر زدوده بود. با آن که خسته بود پیش می‌رفت. هر گاه خستگی چیره می‌شد، به یاد آن طفل ره می‌افتاد و از نزول صرف نظر می‌کرد. اما آن قدر از توان افتاده بود، نقش زمین شد. چند ره‌گذر او را به منزل‌گاه بانوی مهربانی رساندند. وقتی به هوش آمد، شب گیسوانش را جمع کرده بود؛ و خورشید کوچکی در برابرش پرتو می‌افکند. شه‌سوار که چشم گشود، با دیدن خورشیدی بر زمینه‌ی آسمانی کوچک و شب‌گرفته، که از لطف سرشار بود، تصور کرد به مأمنی رسیده که به دنبالش می‌گشته؛ و اکنون به آرامش رسیده است.
اما سایه‌ای گسترده آسمان شب را در تاریکی متراکم‌تری کشید. خورشید گرفت؛ و شه‌سوار از منزل‌گاه بیرون آمد تا ببیند چرا شب به این سرعت بازگشته است. نگاهش را که به آسمان گرفت هیبتی را در حال پرواز دید. اژدهایی بال گسترده بود. اما تنها ارمغانش سایه و تاریکی نبود. نور و حرارت هم داشت. شه‌سوار را نیز به قبسی مهمان کرد. طوری که اگر به سرعت از دریافتش سربازنمی‌زد و کنار نمی‌کشید، مانند گیاهان زیر پایش، خاکستر می‌شد. شه‌سوار فهمید، این منزل‌گاه دژ مستحکمی نیست. یک نفس اژدها کافی است، تا به خاک سیاه بنشیند.

پس دوباره به شاه‌راه بازگشت و به سوی قلعه تاخت. این بار اما هر از چندی راه کج می‌کرد، تا کودکی، پیری یا بانویی را ملاقات کند، و به راهش بازگردد. مدتی که گذشت، آن قدر در رفتن از شاه‌را به منزل‌گاه و بازگشت به آن چالاک گشته بود، که می‌توانست با آهنگی منظم و متناوب این کار را تکرار کند. زندگی جنگ‌جوی شه‌سوار و حرکتش، از آهنگ سرشار شده بود.

 وقتی اسب شه‌سوار از پا افتاد؛ و دیگر نتوانست با او هم‌راهی کند، جنگ‌جوی تن‌ها، خود، پیاده و سبک‌بار راه را ادامه داد.


نظرات  (۲)

سلام
ببینم شما کتاب عقل سرخ سهروردی رو خوندی؟
دوست دارم اگه دیدمت بهت هدیه بدمش این متن منو یاد اون انداخت
پاسخ:
خیلی ممنون. کی ببینم شما را :)) ؟!
سلام مجدد ان شالله ببینم کی میتونم بیام پنج او هفت :)
پاسخ:
سلام سید جان. لطفا شمارتون رو به من بدید، با هم هماهنگ می‌کنیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی