در سرزمین من همه چیز سبزرنگ بود. غیر از سبز، تنها رنگی که میشناختیم سیاه بود؛ آن هم به خاطر حضور سیاه مینوتار؛ هیولایی که سر گاو و بدن انسان را داشت؛ و هیچ لکهی سبزی در او دیده نمیشد. ما نسبت به مینوتار احساس غریبی داشتیم. حس ناشناختهای که هیچ کس دوست نداشت با آن روبهرو شود؛ و ما را به هر جا دورتر از او میراند.
در سرزمین من، گیاهان مانند همهی چیزهای دیگر سبز بودند؛ و حتی میوههایشان در وقت رسیدن سبز بود، تا این که باد دانهای را از سرزمینهای دوردست آورد. پدرم دانه را در خاک کرد. دانه جوانه زد و نهال شد. میوهی کوچکی در انتهای یکی از شاخههای نرم و نازک نهال رویید.
میوه رسیدهتر میشد. اما نکتهای در کارش بود؛ چرا که هر چه بیشتر میرسید، به رنگی مایل میشد، که برایمان تازگی داشت؛ و تا آن لحظه ندیدهبودیم. منتظر بودیم، وقتی سبزی میوهی کال کاملا زدوده شود، چه رنگی را خواهیم دید.
مینوتار آمد تا میوهی ما را بخورد. آن نیروی غریبی هم که هر جنبندهای را در شعاعی از او نگه میداشت، ما را به فرار واداشت. اما پدر ماند؛ و در برابر مینوتار ایستاد. این نخستین بار بود، که میدیدم کسی از مینوتار نمیگریزد! مینوتار محکم با سم بر سر پدر زد. پدر افتاد؛ و دیگر بلند نشد. مینوتار میوهی ما را پیش از رسیدن خورد؛ و رفت. خود را بالای سر پدر رساندیم، که به خواب عمیقی رفته بود. هر چه صدایش زدیم بیدار نشد. از بیدارکردن او ناامید شدیم.
پدر بزرگ میگفت، هر کس یک روز به چنین خواب عمیقی میرود. میگفت آن موقع است که آن آدم آمادهی جوانهزدن میشود. گفت باید مانند دانه او را در خاک کنیم، تا جوانه بزند؛ و نهال شود. ما با چشمانی گریان، پدر را در خاک کاشتیم؛ و با اشکهایمان به او آب دادیم.
مردم از میوهی عجیب درختمان که مینوتار آن را خورده بود، و پدرم که در خاک خوابیدهبود، باخبر شدند. از آن وقت بود که باغچهی ما شلوغ شد. مردم به ما مهربانی میکردند، تا نبود پدر را حس نکنیم. و به درختمان سرک میکشیدند، تا ببینند باز هم از آن میوهها داده یا نه.
پس از مدتها نهال ما دوباره میوه داد. همه خوشحال شدند؛ و به همان اندازه نگران. مینوتار میتوانست دوباره میوه را بخورد. باید کاری میکردیم. اما آن نیروی مرموز سد راه هر فکری بود که برای نگهداری از میوه به ذهنمان خطور میکرد. انگار مسئلهی اصلی آن رانش بود. هر راه حل، در صورتی میتوانست کارا شود که بر آن دافعه غلبه میکردیم. تصمیم گرفتم بر دهان مینوتار پوزهبند بزنم، تا نتواند کاری کند. کار خیلی سختی بود. به هر زحمتی بود خود را به آن هیبت سیاه نزدیک کردم. آن قدر در برابرش کوچک بودم، اصلا من را نمیدید. فریاد زدم، با تو کاری ندارم. فقط میخواهم دهانت را ببندم تا میوهی ما را نخوری. وقتی صدایم را شنید سرش را پایین آورد. و درست در برابر من قرار گرفت. باورم نمیشد. یعنی مینوتار این قدر حرفشنو بود؟! دیگر آن نیروی راننده را احساس نمیکردم. آرام شده بودم. از مینوتار تشکر کردم. خواستم با طناب دهان مینوتار را ببندم. اما او سرش را نزدیکتر کرد. دوباره حس کردم میخواهم فرار کنم. نمیفهمیدم چرا سر مینوتار این قدر باید به من نزدیک شود! گفتم، ممنون مینوتار! لازم نیست این قدر جلو...! شاخ تیز مینوتار در بدنم فرو رفت. مینوتار باز هم نزدیکتر شد. شاخش در بدنم فرو رفت؛ آن قدر که تمام شاخ در بدنم قرار گرفت. آن وقت بود که سر مینوتار از حرکت بازایستاد؛ و آرام شد؛ آن گونه که آهن در بر آهنربا آرام میگیرد. اما این آرامش دوامی نداشت. مینوتار شاخش را بیرون کشید. به جای شاخ روی بدنم نگاه کردم. در محل آن دایرهای خودنمایی میکرد. دایره از مایعی تشکیل شده بود، که گرم و عجیب بود. نه سبز بود؛ نه سیاه. تا به حال آن رنگ را ندیدهبودم. خیلی به رنگ میوهی درختمان نزدیک بود. به نظرم اگر میوه میرسید، به این رنگ درمیآمد. من دیگر نمیخواستم از مینوتار دور شوم. میخواستم او را در آغوش بکشم. اما انگار مینوتار نگران بود. حس کردم حالا اوست که میخواهد از من بگریزد. نگاهش به دایرهای خیره شده بود که با رنگ شگفتانگیزش در أن سبزی مطلق هر نگاهی را به خود جلب میکرد. شعاع دایره در حال گسترش بود. هر چه سطح دایره بیشتر میشد، احساس آرامش بیشتری میکردم. نمیتوانستم روی پا بایستم. میخواستم بخوابم. روی زمین افتادم. مینوتار زیر کتفهایم را گرفت و شروع به کشیدن کرد. انگار میخواست هر دو از آن جا دور شویم. متوجه شدم از محل کشیدهشدنم روی زمین ردی به جا میماند، که به رنگ همان دایره است. شدهبودم مثل کرم شبتاب، که در شبها رد درخشانی از خود روی زمین میکشد. به فکر رفتم. این خط رنگین بینظیر از محل حفرهای که شاخ مینوتار روی بدنم ایجاد کردهبود، بیرون میآمد. یعنی در تمام این مدت که ما چشم به راه یک رنگ تازه بودیم، این رنگ در من بود؟! ای کاش مردم هم میدیدند! آیا بقیه هم در درونشان چنین چیزی دارند؟!
مردم شهر وقتی خط رنگینی را که روی زمین سبز جلوه کردهبود، و هر چشمی را خیره میکرد، دیدند، با نگاهشان آن را دنبال کردند. می خواستند بدانند، این خط از کجا آمده، و تا کجا ادامه دارد؟ خط تا افقهای دوردست کشیدهشده بود؛ و پایانش معلوم نبود. همه جا صحبت از خط رنگین بود؛ و مینوتار از یادها رفته بود. هیچ کس او را نمیدید. مردم خوشحال بودند. میوهی نورسیدهی درخت ما هم روز به روز از سبزی درمیآمد، و به رنگ خط رنگی نزدیک میشد.
هر چه میگذشت، از جلای خط رنگین کم میشد، و میرفت در سبزی اطرافش گم شود. اما مردم نمیخواستند این رد محو شود. عدهای میگفتند باید این خط را دنبال کنیم، تا ببینیم به کجا میرسد؛ میگفتند، شاید ما را به رنگهای نوی دیگری برساند. با این که مینوتار رفته بود، اما سایهی حضورش همچنان سنگینی میکرد، و این سنگینی در صحبت بعضی از مردم احساس میشد، که میگفتند، این خط دامی است، که مینوتار پهن کرده تا ما را به جایی بکشد، و غافلگیر کند. معلوم نیست، چه نقشهای برای قربانیان فریبخورده کشیده؟!
سرانجام شجاعترین افراد سرزمینم تصمیم گرفتند مسیر سرخ را دنبال کنند. آنها میگفتند ما باید در جستوجوی سرزمینهای دیگری باشیم؛ این مسیر شاید ما را به رنگهای تازهای برساند. و به راه افتادند.
- ۹۵/۰۱/۱۴