راز درخت سیب سرخ
۱
وقتی پسر کوچکی بودم، درختهای سیب سرخ را خیلی دوست داشتم؛ زمانی که سیبهایشان مىرسید؛ و قرمز مىشد. به نظرم قشنگ بود. همیشه به آنها نگاه مىکردم.
۲
در یک باغ سیب به دنیا آمدم؛ و بزرگ شدم. درختهای سیب زیادی در کنار ما زندگی مىکردند؛ با سیبهایی به رنگ زرد، سبز و البته سرخ. و من بیش از همه درختهای سیب سرخ را دوست داشتم؛ زمانی که سیبهایشان مىرسید؛ و قرمز مىشد.
۳
پدرم نقّاش بود. یک بار از او پرسیدم: چرا درختهای سیب سرخ، این قدر قشنگ میشوند، وقتی سیبهایشان میرسد؟ این سوال را که پرسیدم، یکی از کتابهایش را آورد؛ تصویری از دایرهى رنگ را بنشانم داد. انگشتش را روی خانهی سبز گذاشت؛ گفت: این رنگ سبز است، که از ترکیب دو رنگ اصلی به وجود میآید؛ زرد و آبی؛ هر دو را در خود دارد. انگشتش را حرکت داد؛ روی رنگ قرمز نگه داشت. گفت: این هم قرمز؛ سومین رنگ اصلی. هر وقت سبز و قرمز در کنار هم قرار بگیرند، همنشینی رنگهای اصلی کامل میشود؛ و هر گاه این همنشینی اتّفاق بیفتد، منظرهى بسیار زیبایی پیدا میشود؛ مانند وقتی آبی و نارنجی، یا زرد و بنفش در کنار هم مینشینند. اگر درختانی با برگهای بنفش و میوههای زرد، یا برگهای آبی و میوههای نارنجی داشتیم، آنها را هم خیلی دوست میداشتی. به رنگهایی که این گونه هم را کامل میکنند، مکمّل میگویند. قرمز کاملکنندهى سبز است.
۴
پیش پدربزرگ هم رفتم. گفتم: پدربزرگ، درخت سیب سرخ خیلی قشنگ است؛ در وقت رسیدن سیبها! نه؟ این به خاطر همنشینی رنگهای مکمل است؛ این طور نیست؟ پدربزرگ لبخند زد. دستم را گرفت و به اتاقش برد.
یک کتاب قدیمی را از کمد بیرون آورد. گفت: پسرم به این قصّه از کتاب گوش بده. در ازل، آقای سبز به خواستگاری خانم قرمز رفت. خانم قرمز نپذیرفت. عکّاسِ ازل از این صحنه عکس گرفت؛ عکسی که تا ابد الهامبخش شاعرها، نقّاشها و هنرمندها شد. پدربزرگ کتاب را پایین آورد، تا بتوانم عکس لحظهای را که خانم قرمز به آقای سبز جواب رد میدهد ببینم. خیلی قشنگ بود! به قشنگی درخت سیب سرخ؛ وقتی سیبهایش میرسد.
پدربزرگ کتاب را به من داد. گفت: پسرم، این را به تو هدیه میدهم. خیلی خوشحال شدم. هنوز به مدرسه نرفته بودم. نمیتوانستم بخوانم؛ اما عکسهای قشنگش را نگاه میکردم.
۵
روزها میگذشت. بزرگ میشدم. به درختهای سیب قرمز و تصویرهای کتاب پدربزرگ نگاه میکردم. خیلی دوستشان داشتم! به آنها فکر، میکردم.
۶
به مدرسه رفتم؛ یاد گرفتم بخوانم. دیگر میتوانستم کتابی را که از پدربزرگ هدیه گرفتهبودم، خودم بخوانم. تا آن روز فقط عکسهایش را نگاه میکردم.
تصویر یک برج سبز در یک دشت پهناور.
خانم قرمز، در اتاقکی در بالای برج، به شمشیری که به دیوار آویخته شده، نگاه میکند.
آقای سبز، در حال قدم زدن در دشت.
خانم قرمز، در اتاقک بالای برج، در حال تیز کردن یک شمشیر.
آقای سبز، در پایین برج ایستاده؛ به بالای آن نگاه میکند.
خانم قرمز، کاغذ لولهشدهى کوچکی را به پای یک کبوتر میبندد.
خانم قرمز، لب پنجره ایستاده؛ به پایین، به آقای سبز نگاه میکند.
آقای سبز، کبوتری را میىبیند، که از بالای برج به سمت او پرواز میکند؛خانم قرمز، شمشیری را با دو دست در هوا گرفته؛ انگار میخواهد آن را به کسی تقدیم کند.
آقای سبز، در پایین برج ایستاده؛ در حالی که شمشیری در کنار پایش، در زمین فرو رفته؛ و کبوتری در دستانش نشسته.
آقای سبز، در حال خواندن نوشتههای روی یک تکّهى کوچک کاغذ است؛ آبشارهای باریکی، از چشمهایش فرومیریزند.
آقای سبز، خم شده؛ سعی میکند شمشیر را از زمین بیرون بکشد.
آقای سبز، به بالای برج نگاه میکند.
خانم قرمز، در حال اشاره به دوردست است.
آقای سبز، به افق دوردست نگاه میکند؛ یک خط افقی بلند، که خط کوچکی بر آن عمود شده؛ برج دیگری در افق.
آقای سبز، شمشیری را روی دوش خود گذاشته؛ به سوی برجی در دوردست میرود.
آن روزها خیلی دوست داشتم بدانم داستان این عکسها چیست؛ اما خواندن بلد نبودم؛ آن وقت بود که مرغ خیالم پر و بال میزد؛ آرام نمیگرفت. درونم پر از پرِ بالهایش میشد. از دیگران خواهش میکردم، قصّهها را برایم بخوانند؛ مثلا یک بار کتاب را پیش پدر بزرگ بردم؛ تصویری را که در آن، آقای سبز در حال خواندن یک نامه بود و اشک میریخت، به پدربزرگ نشان دادم. گفتم: پدربزرگ، چرا آقای سبز دارد گریه میکند؟ در آن کاغذ چه نوشته شده؟ بعد چند صفحه ورق زدم، تا به تصویری برسم که در آن خانم قرمز شمشیری را تیز میکند. پرسیدم: خانم قرمز چرا این شمشیر را تیز میکند؟ این قصّه را برایم میخوانید؟ با خوشحالی پذیرفت.
۷
در ازل، آقای سبز، به دشتها سفر مىکرد، تا خارهایشان را سبز کند. در آخرین سفرش، آخرین بوتهى خار را که سبز کرد، صدایی شنید که مىگوید: مىتوانید خانهىمن را هم سبز کنید؟ صدا، از اتاقکی در بالای یک برج سنگی بود. سرش را به سمت صدا گرداند. خانم قرمز را دید. پاسخ داد: بله. اما خیلی خسته بود. سبزکردن خارهای یک دشت توانش را گرفته بود. به سختی این کار را انجام داد. در بازگشت از سفر، تصویر خانم قرمز رهایش نکرد؛ تصویری که او را به وجد مىآورد. نمیدانست باید چه کند. حیران شده بود. تا این که خوابش برد. فرشتهای را در خواب دید. فرشته به او گفت، به خواستگاری خانم قرمز برود؛ به او آموخت، چگونه این کار را انجام دهد. آقای سبز هم رفت. حالا دیگر خانم قرمز در یک برجِ سبز زندگی مىکرد. آقای سبز در پای برج ایستاد. نفس عمیقی کشید. با همهى توانش هوا را بیرون داد؛ هوا هم توان او را گرفت؛ دست به دست داد، تا به گوشِ خانم قرمز برسد: خانم قرمز! ...
۸
در مدرسه، درس علوم را خیلی دوست داشتم؛ به خاطر فصل گیاهان. فصل گیاهان را خیلی دوست داشتم؛ بهخاطر درخت سیب سرخ. در علوم تجربی، درخت محبوبم را آن طور که میشناختم معرّفی نمىکردند؛ از قصّههای پدربزرگ، آقای سبز و خانم قرمز، حرفی زده نمیشد؛ صحبت از آقای لینه و سیستم طبقهبندیاش بود. با این وجود، همین که عکسش را در کتاب میدیدم و گاهی نامش به گوشم مىرسید، کافی بود تا زنگ علوم برایم چیز دیگری باشد.
یکی از تمرینهایی که در فصل گیاهان داشتیم، مطالعهی برگ درختان بود. هر کس باید یک درخت را انتخاب میکرد. به دوستم گفتم: من درخت سیب سرخ را خیلی دوست دارم؛ به نظرم خیلی قشنگ است! در وقت رسیدن سیبها. درخت تو چیست؟ گفت: درخت آلو؛ اما نمیدانم کجا میتوانم یکی پیدا کنم. گفتم: ما در باغ سیبمان چند درخت آلو هم داریم. امروز بعد از مدرسه به باغ ما بیا و از روی برگهایشان نقّاشی کن. دوستم خوشحال شد.
در راه رسیدن به باغ، برایش از درخت سیب قرمز گفتم؛ از دایرهى رنگ؛ از رنگهای مکمّل؛ از کتاب پدربزرگ؛ از آقای سبز؛ و خانم قرمز. وقتی اتاقم را به او نشان دادم، شگفتزده شد. همهى دیوارها از کاغذهایی پوشیده شدهبود، که روی هرکدامشان یک درخت سیب قرمز نقّاشی کردهبودم. چیزی از دیوار دیده نمیشد؛ حتی در چند جا، کاغذهایی روی هم را گرفتهبودند و بعضی نقّاشیها را میپوشاندند. روی دیوارهای پوشیده از کاغذ، چند بوم به چشم میخورد. پدر با رنگ روغنی روی بومها درخت سیب سرخ کشیده بود. دوستم که به نقّاشیها نگاه میکرد، گفت: پسر! تو دیوانهی درخت سیبی؟! همهاش درخت سیب! هیچ عکس دیگری نیست که دوست داشتهباشی به دیوار اتاقت بچسبانی؟! گفتم: البته که نه.
امّا بعد که فکر کردم، فهمیدم تصویرهای دیگری هم هست که دوست دارم به دیوار اتاقم بچسبانم؛ مثل آن عکس آقای سبز در کتاب پدربزرگ که یک دایرهی قرمز بر روی پیراهن سبزش خودنمایی میکرد؛ همان عکسی که وقتی برای بار اوّل دیدم، تا مدّتها رهایم نکرد. نمیتوانستم بخوانم؛ امامیخواستم بدانم قصّهاش چیست؛ چرا آقای سبز اینگونه شده بود؟! فقط میتوانستم تصویرها را ببینم.
تصویر چند دیو سیاه که خورشید را در وسط آسمان به هم نشان میدهند.
چهرهی دیوها غرق در اندوه است.
دیوها در حال ساختن یک برج هستند.
خانم قرمز به دیوهایی که در حال ساختن برج هستند نگاه میکند.
دیوها در حال بافتن یک تور هستند.
خانم قرمز گریه میکند.
.
.
.
باز مرغ خیالم بال و پر زد؛ آرام نمیگرفت.
۹
و باز مانند همهی زمانهایی که این شوق در من به وجود میآمد، از یک نفر خواستم داستان را برایم بخواند.
وقتی خانم قرمز صدای آقای سبز را شنید، از اتاق بالای برج به پایین نگاه کرد. فاصلهى پای برج تا اتاقک بالایش آنقدر بود، که اگر آقای سبز میخواست صدایش شنیده شود، باید فریاد میزد؛ پس باز هم هوا را در سینه جمع کرد و با قدرت بیرون داد؛ طوری که این بار تارهای صوتیاَش و پردهى گوشهای خانم قرمز با ارتعاششان درخواست آقای سبز را به خانم قرمز، برسانند.
وقتی پیام دریافت شد، خانم قرمز به اتاقش برگشت. روی یک تکّه کاغذ نوشت: من را در درون خود جستوجو کنید؛ خواهید یافت؛ و از آن پس همیشه با هم خواهیمبود. برای این جستوجو لازم است به افقهای دوردست سفر کنید؛ بعد از آن که این نامه را گرفتید، هدیهای به شما خواهم داد، که در این سفر همراهیتان کند. تکّهى کاغذ را به پای کبوتری بست و پروازش داد. کبوتر هم که وظیفهاَش رامیدانست، بر سر آقای سبز فرود آمد.
۱۰
وقتی کسی یا چیزی را دوست داشتهباشید، هرچیز یا هرکس را که نشانی از او داشته باشد، دوست خواهیدداشت؛ فکر کنم آقای سبز کبوتر نامهرسانی را که یادداشتی از خانم قرمز برایش آورده بود، و آن تکّه کاغذ را که دستخطّ خانم قرمز را بر خود داشت، و شمشیری را که خانم قرمز به او هدیه دادهبود، خیلی دوست داشت؛ همه، وِی را به یادش میانداختند.
من هم که درخت سیب سرخ را خیلی دوست دارم، به گیاهشناسی علاقهمندبودم؛ چون درگیاهشناسی گاهی از درخت محبوبم یاد میشد. دیدهاید هرگاه سوزنی به آهنرُبایی وصل شود، خود آهنرُبا میشود و سوزن دیگری را میرباید. و این سوزن تازه ربودهشده هم سوزن دیگری را و ... . من به درس علوم تجربی تعلّقِ خاطر داشتم؛ چون یکی از فصلهایش گیاهشناسی بود. این علاقه در باقیِ فصلهای کتاب علوم تجربی هم جریان یافته؛ زنگ علوم را برایم دوستداشتنی میکرد.
۱۱
روزها مىگذشت. بزرگ میشدم. به درختهای سیب قرمز و تصویرهای کتاب پدربزرگ نگاه مىکردم. خیلی دوستشان داشتم. به آنها فکر مىکردم.
۱۲
یکی از سالهای مدرسه، در درس علوم، راجعبه دستگاههای بدن انسان میخواندیم. بخشی از نمرهى پایانیمان مربوط به یک کار عملی بود؛ کلاس به گروههای دونفره تقسیم شد؛ هر گروه باید مدلِ یکی از دستگاههای بدن را میساخت. گروه ما تنها گروهی بود که دستگاه گردش خون را انتخاب کرد. دستگاه گردش خون را بیشتر ازبقیه دوست داشتم. یادم هست وقتی معلّم تصاویری را از گلبولهای قرمز نشانمان داد، به یاد درختان سیب سرخ افتادم؛ و آن دایرهى قرمز بر روی پیراهن آقای سبز.
۱۳
با اشتیاق ساختن مدل را شروع کردیم؛ من و دوستم با هم آن رامیساختیم؛ امّا او با انگیزه و اشتیاق من کار نمیکرد. هر روز بعد از پایانِ کلاسها در مدرسه میماندیم؛ و روی مدل کار میکردیم. هرچه از زمان شروع دور میشدیم، انگیزهاَم کمتر میشد. بهمرور خسته شدم؛ امّا قول دادهبودم؛ به دوستم قول دادهبودم، با هم مدل را بسازیم. دوست داشتم بروم باغ؛ درختان سیب سرخ را تماشا کنم؛ کتاب پدربزرگ را بخوانم؛ و عکسهایش را نگاه کنم؛ اما وقتی یاد قولی میافتادم که به دوستم دادهبودم، رفتن و رهاکردنِ کار برایم سخت میشد.
۱۴
« اینجا باید یک قطعهى مثلّثی بچسبانی؛ یادت هست با هم در مورد اِستیفنِر صحبت کردیم؟ چسباندن قطعهای به شکل یک مثلّثِ قائمالزّاویه در این قسمت، مقاومت مدلمان را بالا میبرد. »
دوستم با خوشحالی دربارهى دانستههایش از سازهها و مقاومت مصالح حرف میزد. کاملاً حرفهایش را نمیفهمیدم. خودم را در باغ، پایِ درخت سیب سرخ، جا گذاشتهبودم. با شنیدن حرفهایش فقط سر تکان میدادم. از صبح کار کردهبودم؛ بُریدن؛ چسباندن؛ ساییدن. سرم از بوی چسب و مجراهای تنفّسیاَم از ذرّاتِ گرد و غبار پر شدهبود؛ ذرّاتی که در اثر ساییدن اسفنج در فضا پراکنده بودند. دوست داشتم برگردم باغ.
از آمدن دوستم چند دقیقهای بیشتر نمیگذشت. وقتی نتیجهى کاری را که ظرف ساعتها انجام دادهبودم دید، خیلی خوشحال شد. همان موقع بود که زبان به تعریف و تمجید گشود. دربارهى کار نظر میداد؛ با شنیدن حرفهایش احساس میکردم خیلی میداند! امّا بیش از آنکه کار کند، حرف میزد. معلوم بود به وجد آمده. با خستگی فراوان و اشتیاق زیاد برای بازگشت به باغ، چند ساعت دیگر هم ماندم و کمک کردم؛ فقط و فقط به این خاطر که به دوستم قول داده بودم. این قول مثل طناب پایم رامیبست؛ و در برابر کِششِ باغ ایستادگی میکرد.
میدانید چرا آن روز برایم خاطرهانگیز شده؟! طوری که پس از گذشت سالها هنوز فراموشش نکردهام؟! همهى خاطرهاَنگیزیاَش بهخاطر اتّفاق عجیبی است، که پس از اتمام کار و هنگام بازگشت افتاد! هنوز وقتی به آن فکر میکنم قلبم از شادی سرشار میشود! وقتی از دوستم خداحافظی کردم و به راه افتادم، حس کردم موجود عجیبی بر قلبم نازل شده! موجود عجیبی که آمیزهای از نور، گرما و شادی بود! شاید یک فرشته! انگار همهى خستگی را از وجودم بیرون کرد! میتوانستم تا فردا صبح ببُرم! بسایم و بچسبانم! و تنهایی مدل را تمام کنم! دیگر اثری از بوی چسب نبود! با یک سرفه، از ذرات گرد و غبار هم! فرشته در قلبم بالبال میزد! هدیهای برایم داشت! هدیهای که جشن شبانهاَم را تکمیل میکرد! آن را در قلبم کاشت! و پر کشید به آسمان.
در حالی به باغ رسیدم، و به تماشای درختان سیب سرخ مشغول شدم، که در قلبم یک نهال سیب سرخ داشتم!
۱۵
نمیدانستم! نمیدانستم چرا آن نهال سیب در قلبم کاشته شد؟! چرا آن هدیه را به من دادند؟! مگر من چه کار کردهبودم، که قلبم شایستگی تبدیلشدن به باغچهی سیب سرخ را یافته بود؟!
۱۶
باید یک روز دیگر کار میکردیم، تا مدل دستگاه گردش خونمان تمام شود؛ یعنی پس از تمام شدن کلاسها، شش هفت ساعت در مدرسه ماندن؛ شش هفت ساعت بریدن، ساییدن، چسباندن و رنگکردن؛ پُرشدنِ مجاری تنفّسی از بوی چسب و رنگ و ذرّاتِ اسفنج؛ امّا با یک تفاوت بزرگ؛ آن روز، ماندن برایم سخت نبود؛ برخلاف روزهای قبل؛ زیرا در قلبم یک نهال سیب سرخ داشتم. تحمّل دوری از باغ و درختان سیب سرخش برایم آسانتر شدهبود.
کلاس که تمام شد، همراه دوستم و البته نهال عزیزم که هیچ کس نمیتوانست آن را ببیند، شروع به کار کردیم. حدسم درست بود؛ آن روز دیرتر خسته شدم؛ ولی سرانجام خستگی بر من چیره شد و نهال قشنگم هم کاری از برگش برنمیآمد! کششِ درختان ستبرِ باغ، باز هم غلبه کرد! تنها نیرویی که توان برابری با این کشش را داشت، نیروی کشش ریسمان بود؛ ریسمانِ عهد و پیمان. نیرویی که من را چند ساعت نگه داشت، تا کار کنم و از توان و شادی تهی شوم؛ و با خستگی به باغ برگردم.
۱۷
پدرم، اسم من را در زورخانه نوشت. ورزش باستانی را دوست داشتم؛ اما تمرینات سنگین بود! روز اوّل چشمانم سیاهی رفت؛ پاهایم سست شد؛ نتوانستم سرپا بایستم؛ افتادم.
نهال سیبم آن قدر کوچک بود، که تنها میتوانست چند ساعتی با من همراهی کند. ورزش به قدری مشقّتبار بود، که نهال نرم و نازکم نمیتوانست آن را بر من آسان کند. فشار به حدّی بود، که میخواستم باشگاه را رها کنم! دوست داشتم برگردم باغ! دوست داشتم بعد از مدرسه، زیر سایهى درختان سیب سرخ بنشینم و کتابی را که پدربزرگ هدیه داده بود، بخوانم؛ و تصاویرش را نگاه کنم! امّا باید سه روز از هفته را بعد از مدرسه در ورزشگاه میگذراندم؛ و تمرینات کششی، فشاری و سرعتی را انجام میدادم، تا قدرتمند، انعطافپذیر و سریع شوم.
تنها چیزی که در باشگاه نگَهَم میداشت، آن بود که دوست داشتم قوی شوم؛ پس همهی سختیهایش را به جان میخریدم.
۱۸
و چه خوب شد که رنج کشیدم؛ ولی ورزش را رها نکردم! درست یک هفته از ورودم به زورخانه میگذشت، که یک گام دیگر به زیباترین لحظهى زندگیام نزدیک شدم.
بعداز چند ساعت تمرین سخت به باغ برمیگشتم، که ناگهان دوباره آن موجود آسمانی بر قلبم نازل شد؛ این بار، گرمتر، نورانیتر و شیرینتر! انگار نه انگار که چند ساعتی را زیر کشش و فشار پِیدرپِی گذراندهبودم! غرقِ شادیاَم کرد! و باز هم هدیهای برایم آوردهبود. در حالی ترکم کرد، که سیب سبز کال کوچکی بر سر شاخهای از نهال قلبم روییدهبود!
۱۹
نمیدانستم! نمیدانستم چرا آن نهال سیب در قلبم کاشته شد؟! چرا آن نهال میوه داد؟! چرا آن هدیه را به من دادند؟! مگر من چه کار کردهبودم، که قلبم شایستگی تبدیلشدن به باغچهی سیب سرخ را یافته بود؟!
۲۰
روزها میگذشت. بزرگ میشدم. به مدرسه میرفتم. سر کلاس علوم حضور فعّال مییافتم. به زورخانه میرفتم. سخت تمرین میکردم. درختان سیب سرخ را تماشا میکردم. کتاب پدربزرگ رامیخواندم؛ عکسهایش را نگاه میکردم. از نهال سیبم شاد بودم؛ منتظر رسیدن آن سیب کالش. به این فکرمیکردم که چرا این نهال در قلبم کاشته شد؟! چرا میوه داد؟!
به دبیرستان رسیدم؛ درست است که من به گیاهشناسی و علوم تجربی علاقه داشتم، اما در گیاهشناسی، درخت محبوبم را آنطور که میشناختم، معرّفی نمیکردند. بیشتر از گیاهشناسی نقّاشی را دوست داشتم. در عالم نقّاشی بود که میشد درخت سیب سرخ را همانگونه که بود، شناساند؛ زیبا.
در عالم نقّاشی بود که میشد نشان داد، در قلبم نهالی از سیب کاشتهاند؛ و نهال میوه داده.
درعلوم تجربی، قلب معنای دیگری داشت.
این بود که به هنرستان رفتم تا نقّاش شوم؛ مثل پدرم.
۲۱
روز اوّل کلاس نقاشی، معلّممان پای تخته نوشت اصول زیباییشناسی. خیلی شاد بود. با لبخندی که بهندرت از چهرهاش محو میشد، رو کرد سمت بچّهها؛ پرسید: کسی میتواند اصول زیباییشناسی را نام ببرد؟ نگاهش را بین همه گرداند، تا ببیند، کسی هست؟ سکوت با صدای یکی از بچّهها شکست؛ گفت: تعادل. لبخند معلّم پُررنگتر شد. بله؛ آفرین. روی تخته، پایین اصول زیباییشناسی نوشت تعادل. گفت: دیگر چه؟ این بار سکوت طولانیترشد. معلّم تصمیم گرفت خودش بگوید. با صدای بلند گفت: تناسب. آن را هم زیر اصول زیباییشناسی و تعادل اضافه کرد. بعد از بچّهها خواست مورد بعدی را پیدا کنند. به دیوارِ کنارِ تخته تکیه داد؛ گفت: منتظرم؛ فکر کنید؛ مورد بعدی چیست؟
داشتم در ذهنم جستوجو میکردم. کلمهی تعادل بُردَم به زورخانه. باید هنگام چرخزدن، تعادل خود را حفظ کنیم. تعادل. چرخش. تناسب. خستگی. هر چرخ، قدری از توان انسان را میگیرد. تمرینات ورزشی خیلی خستهام میکرد! آن روز هم باید میرفتم زورخانه. اگر میخواستم قوی شوم، باید میرفتم ورزش! باید خسته میشدم! و برخلاف آن چه شاید تصوّر کنیم، باید هنگام خستگی به تمرین ادامه میدادم! نه اینکه استراحت کنم! مربّی میگفت: تازه از وقتی که خسته میشوید، قویشدنتان آغاز میشود؛ نه زمانی که بهراحتی تمرینات را انجام میدهید؛ تمرین در حال خستگی، عضلات را قوی میکند. عجب!
در شگفتی فرو رفتهبودم، که معلّم با صدای بلندش به کلاس بَرَم گرداند؛ و محکم به نیمکت چسباند. وقتی به خودم آمدم، داشت روی تخته، پایین اصول زیباییشتاسی، تعادل و تناسب مینوشت: تضاد.
۲۲
همهی کلاسها مثل کلاس نقّاشی نبودند، که حواسم را جمعِ خودشان کنند. گاهی، چند دقیقه که از شروعشان میگذشت، به جای دیگری میرفتم؛ مثلاً به باغ سیب؛ زورخانه؛ یا صحرایی که در آن برجی سبز قرار داشت. گاهی تمام مدّت یک کلاس را در یکی از این جاها میگذراندم! یک بارش را با آقای سبز بودم؛ همراهش به خواستگاری رفتم. با هم از برج سبز خانم قرمز تا برج دیگری که در افق دوردست بود پیاده رفتیم. برج، ناتمام بود؛ همچنان داشتند آن را میساختند. وقتی دیدم چه کسانی در حال ساختن هستند، ترسیدم! چند دیو! آقای سبز هم از دیدن این صحنه نگران شد! شمشیرش را از روی شانه بلند کرد و نوک تیزش را در خاک فرو برد تا کمی استراحت کند. در تمام مسیر، آن را بر شانههایش حمل کردهبود. به دیوها نگاه کرد. صدای آقای سپید او را به خود آورد؛ سلام. آقای سبز پاسخ داد. آقای سپید به بالا اشاره کرد و گفت: میبینید؟! دارند برج بلندی میسازند، تا از آن بالا خورشید را به بند بکشند؛ بعد در دریا بیندازند، تا سرد و خاموش شود. اگر موفّق شوند، چه فاجعهای رخ میدهد؟! دیگر نوری نخواهدبود! اگر نوری نباشد، اثری از هیچ رنگی هم نخواهدماند! اگر میتوانید، جلویشان را بگیرید. آقای سبز به نوک برج، جایی که دیوها مشغول گذاشتن سنگ روی سنگ بودند، خیره شد. رفت نزدیک. هر دو دستش را دور دستهی ىشمشیر حلقه کرد؛ تا کنار گوشهایش بالا آورد؛ با همهى توانش ضربهى محکمی زد؛ آن قدر محکم که یکی از سنگها شکافته شد. صدای برخورد تیغ و سنگ، من را به کلاس برگرداند!
۲۳
همه میگفتند: چهقدر عوض شدهای! تو که قبلاً از هر مسئولیّتی فرار میکردی، داوطلبانه زیر بارِ کارها میروی و به دوش میکشیشان! نگاهی به نهال سیبم میانداختم، که حالا میوه هم داده؛ سیب سبز کوچکش کمی سرخ شدهبود. لبخند میزدم؛ چه بگویم؟!
یکی از پرسشهای بزرگ زندگیام این بود، که چرا این نهال سیب را در قلبم کاشتند؟! به پاسخی نرسیدهبودم. امّا دریافتهایی داشتم، که حس میکردم به جواب نزدیکم میکند.
معلّم نقّاشی تأکید میکرد، تضاد زیباییآفرین است. تقریباً تنها چیزی که از آن کلاسهای نقّاشی یادم مانده، همین است. هروقت بخواهم نقّاشی بکشم، چند رنگ متضاد را انتخاب میکنم. سبز و قرمز متضادّند. دو رنگ متضاد که در عین تضاد مکمّل هم هستند. نقّاشیهای زیادی با این دو رنگ کشیدهام.
پدرم نقّاش بود. میگفت: سبز از ترکیب دو رنگ اصلی به وجود میآید؛ آبی و زرد. هروقت سبز و سومین رنگ اصلی، قرمز، کنار هم قرار بگیرند، همنشینی رنگهای اصلی کامل مىشود. هرگاه این همنشینی رخ دهد، منظرهى بسیار زیبایی پدیدار مىشود.
درختهای سیب سرخ را خیلی دوست داشتم؛ زمانی که سیبهایشان مىرسید؛ و قرمز مىشد. بهنظرم زیبا بود!
آقای سبز در ازل به خواستگاری خانم قرمز رفته بود؛ اما پاسخی که شنید، این بود: من را در درون خود بجویید.
مربّی ورزشم میگفت: بدنتان از زمانی شروع میکند به قوی شدن، که خسته شوید. پیش از آن، فقط توان خود را مصرف میکنید؛ و خبری از نیرومندشدن نیست. باید با وجود خستگی به تمرین ادامه دهید.
شگفتانگیز بود! مسئولیّتِ کارهایی را بهدوش میکشیدم که باعث میشدند از باغ و درختان محبوبم دور بیفتم! در قلبم نهال سیبی روببدهبود، که دوری از باغ را آسان میکرد. عجیب هم بود! امّا برای دیگرانی که از بیرون نظاره میکردند. مشاهدهى یک پدیده، زمانی شگفتآور است، که غیرمنتظره باشد. مسئولیتپذیر شدن من، برای دیگرانی که درونم را نمىدیدند، غیرمنتظره بود؛ ولی برای خودم نه؛ چون شاهد کاشته شدن نهال سیبی در قلبم بودم؛ و قدکشیدن و میوه دادنش را میدیدم.
۲۴
چند جلسه از زمانی که معلّم نقاشیمان مبحث سایهروشن را شروع کردهبود، میگذشت. نوبت به آن تمرین رسید؛ باید چند مستطیل بسیار کشیدهی افقی رسم میکردیم؛ برای هر مستطیل دو رنگ از مدادهای رنگیمان را درنظر میگرفتیم؛ با یکیشان، از یک طرفِ مستطیل شروع میکردیم به رنگآمیزی و به سمت مقابلش میرفتیم. همین کار را بهصورت برعکس با رنگ دوم انجام میدادیم؛ امّا یکنواخت( با یک درجه از تیرگی ) رنگ نمیزدیم؛ بلکه این کار را از تیره به روشن انجام میدادیم؛ طوری که هر رنگ در ابتدای مسیرش کاملاً واضح باشد؛ و در انتها محو شود. درنهایت مستطیلی پدید میآمد با دو قطب. از هر قطب که به سمت دیگری میرفتیم، تدریجاً با رنگ طرف مقابل آمیخته میشد. در مرکز مستطیل، آمیختگی به اوج خود میرسید.
اوّلین مستطیل دو قطبیاَم، سبز-سرخ بود. رنگ سبز از سمت راست مستطیل به رنگ سرخ در سمت چپ آن میرسید؛ درست مثل یک سیب سرخ، که در ابتدای تولّدش سبز است؛ و بهتدریج سبزیاَش به سرخی میگراید؛ و در نهایت به سرخی کامل میرسد؛ مانند سیب نهال قلبم که به تازگی سفرش از سبزی به سرخی آغاز شده بود.
مربّی ورزشم میگفت: بدنتان از زمانی شروع میکند به قوی شدن، که خسته شوید؛ پیش از آن، تنها توان خود را مصرف میکنید؛ و خبری از نیرومند شدن نیست؛ باید با وجود خستگی به تمرین ادامه دهید.
سیب قلبم مانند سیبهای باغمان نبود، که با گذر روزها و تابش خورشید سرخ شود؛ زیرا باغِ قلب را خورشید دیگری است؛ میوهى دل برای سرخ شدن از قوانین دیگری پیروی میکند.
همه میگفتند: چهقدر عوض شدهای! تو که قبلاً از هر مسئولیّتی فرار میکردی، داوطلبانه زیر بار میروی و کارها را بهدوش میکشی! نگاهی به نهال سیبم میانداختم؛ لبخند میزدم.
۲۵
تعطیلات تابستانی بود؛ ولی باید هر روز میرفتم مدرسه. به مربّی کتابخانه قول داده بودم، قفسههای کتاب را مرتّب کنم. کتابها پراکنده بودند؛ یک نفر باید آنها را طبقهبندی میکرد. ولی علاوه بر این کار، به مسایل زیباییشناسی هم توجّه میکردم؛ به همنشینی رنگها، تناسبِ اندازهها و ریتم جلدها. فکر کنم همین باعث شدهبود، مربّی به همکاری دعوتم کند، وقتی اوّلین بار من را در حال مرتّب کردن کتابخانه دید.
شش روز هفته را به مدرسه میرفتم؛ از صبح تا عصر، کتاب جابهجا میکردم. روزهای اوّل خیلی خوشحال بودم؛ لذّت میبردم. امّا وقتی دو هفته گذشت، و کتابخانه مرتّب نشد، لشگر غم اسیرم کرد! با وجود سختی شدیدی که ادامهی این کار داشت، انجامش میدادم. کمکم داشتم یاد میگرفتم، چگونه از غم و تلخی، شیرینی بگیرم. یکی از همان روزها، تا شب ماندم مدرسه. کار خیلی کش پیدا کردهبود؛ نمیخواستم یک روز دیگر، آن راه طولانی را تا مدرسه بروم و برگردم؛ میخواستم همان شب تمامش کنم؛ آن قدر درگیر بودم، که شاید اگر سرایدار مدرسه نمیآمد، تا صبح ادامه میدادم؛ ولی او گفت: چهکار میکنی؟! اینطور که خود را خسته میکنی! رهایش کن؛ فردا بیا؛ باید کمی هم استراحت کنی. مجبور شدم، یک روز دیگر هم بروم مدرسه.
آن شب پیاده از مدرسه به باغ برگشتم. هنگام پیادهروی به چیزهای زیادی فکر کردم. با وجود خستگی، شاد بودم! وقتی به سیب قلبم نگاه کردم، شادتر هم شدم! نسبت به چند هفتهی پیش سرختر شدهبود!
۲۶
برای آخرین روز به مدرسه رفتم. آخرین کتابها را هم در جای مناسبشان گذاشتم. خوشحال بودم، که ناگهان صدای انفجار شدیدی آمد. کتابخانه لرزید. خیلی ترسیدم! سیب سرخ قلبم از شاخه افتاد! آمدم بیرون. همه چیز آرام بهنظر میرسید. جز سرایدار کسی در مدرسه نبود. در مورد صدای انفجار از او پرسیدم. بیخبر بود. با عجله برگشتم. وقتی رسیدم، دیدم باغ سوخته و خاکستر شده! همسایهها میگفتند کار هواپیمای دشمن بوده؛ بمبی را درست وسط باغمان انداختهبود!
۲۷
خیلی ناراحت بودم! گریه کردم. باغمان خاکستر شدهبود. کتاب پدربزرگ سوختهبود. یاد تصویری از کتاب افتادم؛ یک دایرهى قرمز روی پیراهن سبز آقای سبز خودنمایی میکرد. سیب قلبم پیش از آن که برسد، افتادهبود.
شب در خرابههای خانه-باغ خوابیدیم. خواب دیدم نهال قلبم یک سیب سرخ داده! نیمههای شب از خواب بیدار شدم؛ فکر کردم؛ آنقدر که به اندیشهای دوستداشتنی رسیدم! با خود گفتم، پس از بهدوش کشیدنِ هر باری، سیب قلبم اندکی سرختر شد؛ اصلاً پس از خمشدن زیر بار مسئولیّت نهال قلبم میوه داد.
حالا جنگ شدهبود؛ میتوانستم سربازی کنم. موقعیّتی پیش آمدهبود که بزرگترین مسئولیّت زندگیام را بپذیرم؛ فکر میکردم اگر این کار را انجام دهم، حتماً سیب سرخی در قلبم خواهدرویید.
معلّم نقّاشی میگفت، تضاد زیباییآفرین است. تقریباً این تنها چیزی است که از کلاسهایش بهیاد داشتم.
مربّی ورزشم میگفت، بدنتان از زمانی شروع میکند به قویشدن، که خسته شوید؛ پیش از آن، تنها توان خود را مصرف میکنید؛ و خبری از نیرومند شدن نیست؛ باید با وجود خستگی به تمرین ادامه دهید.
مسئولیّتهایی بودند که با پذیرفتنشان از آنچه دوست داشتم، جدا میشدم؛ از باغ سیب؛ از کتاب پدربزرگ؛ از ... . خسته میشدم؛ امّا کاری را که پذیرفتهبودم، با سختی به انجام مىرساندم.
از خودم پرسیدم مطمئنّی اندیشهات درست است؟ باز هم فکر کردم. آیا شدهبود، مسئولیّتی را بپذیرم و پس از آن، سیب، سرختر نشدهباشد؟ بله؛ صفحات آلبوم ذهنم را ورق زدم؛ به مواردی از مسئولیّتپذیری رسیدم، که پس از آنها سیب قلبم سرختر نشدهبود.
۲۸
در یکی از روزهای کرهی زمین، در کهکشان راه شیری، منظومهى شمسی، زمانی که خورشید از پشت کوههای سیّارهای سبز و آبی بالا میآمد، وانتی از شهرمان بهسمت میدان جنگ راه افتاد.
در قسمت بار، شش نفر با لباس سبز سربازی نشستهبودند. نوارهای پارچهای سرخی به پیشانی هرکدامشان بسته شدهبود. ترکیب رنگ آشنایی بود.
بزرگترین سرباز دستش را در جیب کرد؛ با یک سیب سرخ بیرون آورد. سیب را کمی بالا آورد و به آن خیره شد. هنرآموز نقّاشی بودم؛ با دو چشمِ تربیتشده؛ چیزهایی مىدیدم که دیگران توانش را نداشتند. از جایی که نشسته بودم، سربازی دیده مىشد، با لباس سبز؛ درست سمت چپ سینهاش، لکّهى سرخی به اندازهى یک سیب؛ خلاصه کنم: دایرهای سرخ بر مستطیلی سبز؛ با دیدنش، یاد تصویری از آقای سبز افتادم؛ همان که روی لباس سبزش دایرهى سرخی داشت. سرباز فهمید دارم نگاهش مىکنم؛ لبخند زد؛ دستش را دراز کرد، تا سیب را به من هدیه کند. سرخ شدم؛ البته نه به سرخی سیب! با خجالت گفتم: ممنون. وقتی اصرارش را دیدم، خم شدم تا سیب را بگیرم.
گفت: چه عاشقانه نگاه میکردی! بیشتر سرخ شدم! گفتم: درخت سیب سرخ را خیلی دوست دارم! وقتی سرخیِ سیب را بر زمینهى سبز پیراهن سربازیتان دیدم، یاد درخت محبوبم افتادم! یکی دیگر از سربازهاپرسید: داستان آقای سبز را خواندهای؟ با اشتیاق گفتم: بله! هیجانزده شدم! این همه سبزی و سرخی ضربان قلبم را تند کردهبود! سرخی چهرهام به رنگ سیبی که در دست داشتم، نزدیک مىشد! پرسیدم: شما هم خواندهاید؟! گفت: بله؛ بارها. سرباز دیگری گفت: من هم خواندهام؛ آن قسمتی را که آقای سبز خود را به تنهى درخت سیب سرخ مىکشد، خیلی دوست دارم! کُنجکاوی، اشتیاقم را شعلهور کرد؛ سرخترشدم! انگار در شعلهى اشتیاق، کمی گرد حیرت بپاشند! هرچه فکر کردم، در حافظهام آن تصویر را پیدا نکردم، که آقای سبز خود را به درخت سیب سرخ بکشد. از راهروهای ذهنم بیرون پریدم، که مگر آقای سبز خود را به تنهى درخت سیب کشید؟! من که چنین چیزی را بهیاد ندارم! بزرگترین سرباز گفت: مىتوانی داستان را برایمان تعریف کنی؟ من هم که همیشه آرزو داشتم آن را برای جمعی تعریف کنم، با خوشحالی شروع کردم. در طول روایتم، رنگ صورت سربازها به رنگ سیبی که در دستم نگه داشتهبودم، میل مىکرد؛ حتّی دو سربازی که قصّه را خواندهبودند، طوری نگاه مىکردند، گویی برای اوّلین بار آن را مىشنوند! توجّه مستمعان، عجیب صاحبسخن را بر سر ذوق آوردهبود! وقتی به قسمتی از داستان رسیدیم که دایرهى قرمزی روی پیراهن سبز آقای سبز پدید مىآید، هر پنج سرباز دست در جیب کردند؛ همراه یک سیب سرخ بیرون آوردند. آنگاه سیبها را تا مقابل سمت چپ سینههایشان بالا آوردند. دیدن این صحنه من را به لکنت انداخت؛ نتوانستم به تعریفکردن ادامه دهم؛ آن قدر که مسحور شدهبودم!
۲۹
وقتی داستان را تا آخر تعریف کردم، بزرگترین سرباز گفت: خیلی قشنگ بود! امّا متفاوت از داستانی که من از آقای سبز خواندهبودم. سرباز کوچکتری هم همین حرف را زد. سرباز اوّل پرسید: دوست داری داستان دیگرِ آقای سبز را هم بشنوی؟ گفتم، بله؛ خیلی دوست دارم!
۳۰
آقای سبز نقّاش بود. در کلبهای نزدیک جنگل زندگی مىکرد. کارش این بود، میرفت جنگل؛ از روی درختها نقّاشی میکشید؛ میبرد شهر؛ و در میدان نقّاشها مىفروخت.
در مسیری که او تامیدان نقّاشها مىپیمود، باغی قرار داشت. یک بار که به سمت میدان نقّاشها مىرفت، دید بر در باغ یادداشتی چسباندهاند: « مسابقهى نقّاشی از درخت سیب سرخ ». جایزهى کسی که بتواند بهترین نقّاشی را از درخت سیب سرخ بکشد، سه سکّهى طلا خواهدبود.
آقای سبز به فکر فرورفت. تا به حال درختان زیادی دیدهبود؛ ولی نام درخت سیب را برای اوّلین بار میشنید؛ درخت سیب سرخ. سه سکّهى طلا مبلغی بود، که آقای سبز را به مسابقه بکشاند. با این پول مىتوانست نزدیک میدان نقّاشها، خانه-کارگاهی برای خودش بخرد. پس در زمان مقرّر، در مکان مسابقه، یعنی همان باغ، حاضر شد. صاحب آن جا یک بازرگان جهانگرد بود، که تازه درختی را از سرزمینهای دوردست به باغ آوردهبود؛مىخواست تبلیغ کند، تا دیگران مشتاق شوند از میوههایش بخرند؛ این بود که مسابقهای راه انداختهبود، که نقّاشها را جمع کند؛ از آثارشان برای تبلیغ بهره ببرد.
اوّلین مواجههى آقای سبز با درخت سیب سرخ برای تاجر حیرتانگیز بود. آقای سبز درخت سیب سرخ را بهتر از دیگران کشید؛ نغر اوّل شد. بازرگان سه سکّهى طلا به او داد؛ امّا آقای سبز بدون اینکه حتّی نیمنگاهی به سکّهها بیندازد، بهسمت درخت سیب سرخ دوید؛ دستانش را دور درخت حلقه کرد؛ گویی آن را بغل گرفته؛ بعد از چند لحظه،کار عجیب دیگری کرد؛ محکم خود را به تنهى درخت کشید. چند بار دیگر، با حالت جنونآمیزی این کار را تکرار کرد؛ پیراهنش نخ نما شد. دیگران با شگفتی نگاه مىکردند.
اوّلین کسی که این بهت را درهم شکست، بازرگان بود. بازوی آقای سبز را گرفت؛ سعی کرد او را از درختش جدا کند؛ امّا آقای سبز محکم چسبیده بود؛ آنقدر که بازرگان از تلاش نااُمید شد؛ رو به جمعیّت کرد و گفت: مسابقه تمام شده؛ میتوانید بروید؛ امّا همه میخواستند بمانند؛ و آقای سبز را تماشا کنند. درحالی که نگاهشان به آقای سبز بود، عقبعقب بهسمت در باغ میرفتند.
۳۱
در جبهه، همیشه پشت خطّ مقدّم بودم. بهخاطر سنّم اجازه نمیدادند در عملیّات شرکت کنم؛ ولی خیلی دوست داشتم باشم. هر چند وقت یک بار، ماشینهایی بهرنگ سپید از خطّ مقدّم جنگ به عقب برمیگشتند؛ یعنی جایی که من بودم. هر ماشین سپید که ترمز میکرد، راننده همراه مرد سپیدپوشی با عجله پیاده میشدند؛ از در پشتی، سربازی را که عقب ماشین خوابیدهبود، روی تختهای میگذاشتند؛ و میبردند به سنگری که پرچمی کنار ورودیاش در اهتزاز بود؛ با زمینهی سپید و نقش یک ماه سرخ. این سنگر، سنگر پزشکها بود؛ دکترهایی با روپوش سپید.
همیشه سربازهایی که از پشت ماشین سپید به سنگر پزشکها برده میشدند، شبیه هم بودند؛ همگی لباس سبز تنشان بود؛ و همه روی لباس سبزشان دایره یا دایرههایی سرخ داشتند. خیلی دوستشان داشتم. بهنظرم خیلی قشنگ بودند! درست مثل درخت سیب سرخ، وقتی سیبهایش میرسد؛ و قرمز میشود.
من باید با قُمقُمه از چشمهای در آن نزدیکی آب میآوردم؛ مأموریّتم همین بود. دکترها میگفتند این سربازها خیلی به آب نیاز دارند.
۳۲
روزها مىگذشت. بزرگ مىشدم. به سربازهای سبزپوشی که از خطّ مقدّم میآمدند و بر لباس سبزشان دایرههایی سرخ داشتند، نگاه میکردم. خیلی دوستشان داشتم! به آنها فکر مىکردم!
۳۳
پشت خطّ مقدّم، مسئولیّتی پذیرفتهبودم. قمقمهها را به چشمهای در همان نزدیکی میبردم؛ و از آب پر میکردم. هم پزشکان مینوشیدند، هم سربازها، هم هر موجود زندهی دیگری که مهمانمان میشد.
هر بار که از لب چشمه برمیگشتم، به نهال سیب قلبم نگاه میکردم، بهامید مشاهدهی سیب سرخی، یا حتّی سیب سبز کالی؛ امّا دریغ از یک شکوفه! اینگونه بود که همیشه تشنه از لب چشمه بازمیگشتم!
۳۴
آقای سبز از درخت سیب سرخ جدا نمیشد. آنقدر همانجا ماند، که به جاذبهای دیدنی بدل گشت. بازرگان صاحب باغ وقتی خیل مشتاقان تماشای آقای سبز_ که درخت را در آغوش گرفتهبود _ پشت درِ باغش دید، تصمیم گرفت از هر نفر یک سکّهی طلا بگیرد، تا اجازهی بازدید دهد. دیگر از حضور آقای سبز ناراحت نبود؛ بلکه بسیار خوشحال هم بود؛ دلش نمیخواست آقای سبز از آنجا برود. ثروتی که از این راه نصیبش میشد، از فروش سیبهای درخت کمتر نبود.
یک بار شاعری از آقای سبز دیدن کرد. این دیدار شعری را از درونش بیرون کشید.
آقای سبز اصلاً غذا نمیخورد. گویی با درخت پیوند خوردهبود؛ انگار ریشه درآورده؛ رگهایش با آوندهای درخت یکی شدهبود. دیگر خون سبز و شیرهی درختی در کار نبود؛ هر دو از هر دو تغذیه میکردند. پوست آقای سبز که سبز بود، بَراَثَرِ رویش گیاهان ذرّهبینی به سبز تیرهتری گراییدهبود. پرندهها هنگام لانه ساختن، بین شاخههای درخت و سر و بدن آقای سبز تفاتی نمیگذاشتند. امّا دل آقای سبز لحظهای آرام نمیگرفت.
۳۵
من که مسئولیّتی پذیرفتهبودم؛ مسئولیّتی سخت؛ باید هر بار تنهایی تا چشمه میرفتم. صدای انفجارهای اطراف، نزدیک بود پردهی گوشم را پاره کند.
امّا چرا؟! چرا درخت قلبم میوه نمیداد؟! چرا حتّی شکوفهای بر سر یکی از شاخههایش نمیرویید؟! نکند چون در خطّ مقدّم نبودم و در عملیّات شرکت نمیکردم، درخت قلبم میوه نمیداد؟ شاید باید مسئولیّت بزرگتری میپذیرفتم؛ مثلاً، باید در عملیّات شرکت میکردم، تا درختم سیبهای سرخ بدهد.
۳۶
هیچ چیز نمیتوانست آقای سبز را از درخت سیب سرخ جدا کند؛ هیچ چیز جز آن مکالمه.
بازرگان با نگرانی به بوتهی گل پژمردهای نگاه کرد. رو به باغبانش کرد و پرسید: چرا گل بیچاره به این وضع دچار شده؟! مگر به آن رسیدگی نکردهای؟! باغبان گفت: چرا؛ ولی رودخانهای که از میان باغ میگذشت و سیرابش میکرد، خشک شده؛ تشنگی همهی اهالی باغ را آزرده؛ بهخصوص گلها را. بازرگان گفت: امّا رودخانه که تمام سال پُرآب بود! هیچگاه خشک نمیشد! عجیب نیست؟! باغبان پاسخ داد: خبرچینان میگویند، دیوی در کوه لانه کرده؛ همان کوهستانی که رود از آن سرچشمه میگیرد. راه آب را بسته. بازرگان محکم دستش را بر پیشانی زد و گفت: ای داد!
امّا وقتی آقای سبز را با آن ظاهر غریب مقابل خود دید، ناراحتیاش را ازیاد برد. پرسید: درخت را رها کردی؟! آقای سبز رویش را به سمت کوهستان گرداند؛ با انگشت اشاره قلّه را نشان داد. بازرگان که منظور آقای سبز را نفهمیدهبود، گفت: کوهستان است. آقای سبز پاسخ داد: لانهی دیو. بعد بهسمت در باغ حرکت کرد. بازرگان فهمید آقای سبز میخواهد برود سراغ دیو. او که باغ خود را در آستانهی نابودی میدید، بهسمت آقای سبز رفت؛ محکم او را گرفت. گفت: نرو! التماس میکنم! اگر بروی، سکّههایی را که با وجود تو بهدست آوردهام، ازدست خواهمداد! امّا نیرویی که آقای سبز را به کوهستان میکشید، قویتر از آن بود که بازرگان بتواند دربرابرش ایستادگی کند؛ همانطور که نتوانسته بود از درخت جدایش کند.
آقای سبز به کلبهاش بازگشت. درخت پیر و خشکیدهای کنار کلبه زندگی میکرد. آقای سبز به شاخههای درخت نگاه کرد. چشمانش حرکت کردند؛ از شاخهای به شاخهی دیگر. پس از کمی گشتن و از شاخهای به شاخهای پریدن، روی یکی از شاخهها ایستاد. ارّهاش را برداشت؛ شاخه را برید؛ با آن کمانی ساخت؛ همراه چند تیر. سپس بهسمت لانهی دیو رفت.
۳۷
به فرمانده گفتم: میشود من هم بروم خطّ مقدّم و در عملیّات شرکت کنم؟ نپذیرفت. خیلی غصّه خوردم؛ خیلی. فکر میکردم تنها از این راه میتوانم به سیبهای سرخ برسم؛ پاسخ فرمانده برایم تنها یک « نه » نبود؛ بلکه این بود: « درخت قلبت هرگز سیب سرخی نخواهد داد. ». خیلی افسرده شدم! تا همین یک ساعت پیش افسرده بودم؛ تا یک ساعت پیش که ماشین سپیدی با سرعت زیاد آمد؛ و با شتاب ایستاد.
مثل همیشه راننده با عجله پیاده شد. روزی چند بار چنین صحنهای را میدیدم؛ امّا این بار، همه چیز فرق میکرد. وقتی راننده سراسیمه پیاده شد، بهجای اینکه درِ عقبیِ ماشین را باز کند و سربازی را با لباس سبز و دایرههای قرمز بیرون بیاورد، سراغ فرمانده را از این و آن گرفت. من که تعجّب کردهبودم، رفتم نگاهی به عقب ماشین سپید بیندازم. آیا سربازی آن جا بود؟ سرک کشیدم. موفّق شدم منظرهی زیبای همیشگی را ببینم! سربازی با لباس سبز و چند دایرهی قرمز رویش؛ امّا چرا راننده او را بهحال خود رها کرده؛ دنبال فرمانده رفته بود؟! ناگهان راننده برگشت و آن قدر سریع گفت، برو جلو سوار شو، که نتوانستم بپرسم: چرا این سرباز را به سنگر پزشکها نمیبرید؟ روی صندلی جلویی نشستم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. میتوانستم ورودی سنگر درمان را ببینم. چند پزشک درحالی که یک سرباز لَنگ را همراهی میکردند، بیرون آمدند. بعد هم دو پزشک دیگر خارج شدند، که تختهای را گرفتهبودند. روی تخته یک سرباز خوابیدهبود. لبخند بر لب داشت؛ آرامش عجیبی در چهرهاش دیده میشد؛ آنقدر حالتش دوستداشتنی بود، که آرزو کردم، جای او باشم! در آن جمع، فقط او آرام بود. بقیه با عجله حرکت میکردند؛ و نگران بهنظر میرسیدند. صدای باز شدن در عقبی به گوشم رسید. برگشتم. پزشکها داشتند به سرباز لنگ کمک میکردند سوار شود. وقتی سرباز لنگ توانست بنشیند، پزشکها با احتیاط تختهای را که سربازی رویش آرام خوابیدهبود، عقب ماشین جا دادند. خودشان هم سوار شدند. صدای بستهشدن درِ پشتی را شنیدم.
از راننده پرسیدم: چهخبر شده؟! درحالی که ماشین را روشن میکرد، جواب داد: دشمن خط را شکسته؛ دارد میآید سمت ما؛ باید زخمیها و پزشکان را ببریم یک جای امن. گفتم: امّا ما که همهی آنها را سوار نکردهایم! پاسخ داد: بله؛ ولی نگران نباش؛ دو ماشین دیگر هم راه افتادهاند، که بقیهی بیماران و پزشکان را سوار کنند.
نه تنها نرفتهبودم خطّ مقدم، بلکه داشتم بهسرعت از آن دور میشدم! لبخند تلخی زدم. راننده کمی حالش بهتر شدهبود. وقتی من را اندوهگین دید، گفت: نگران نباش؛ جای امنی میرویم. ظاهراً از دیدن درون انسانها ناتوان بود. گفتم: من هم از همین ناراحتم؛ دوست داشتم در عملیّات شرکت کنم! حالا داریم با سرعت از خط دور میشویم! کمی فکر کرد. گفت: در عوض حالا خط دارد به ما نزدیک میشود! بعد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن؛ ولی صدای بلند قهقهههایش در صدای انفجار یک بمب گم شد؛ ماشین از مسیرش بیرون افتاد؛ چند بار غلت زد و در حالت واژگونهای تعادلش را بازیافت. وقتی سکوت برقرار شد، سرم را گرداندم سمت راننده. به خوابی عمیق رفته بود؛ درحالی که لبخند بر لب داشت. بهزحمت از ماشین پیاده شدم. درِ عقبیِ ماشین باز شدهبود؛ دکترها و سربازها بیرون افتادهبودند. نسبت به زمانی که سوار میشدند، تغییر کردهبودند. بر لباس سپید یا سبزشان دایرههایی سرخ پدید آمدهبود.
همیشه سربازهایی که از پشت ماشین سپید به سنگر درمان برده میشدند، شبیه هم بودند؛ لباس همگی آنها سبز بود؛ و روی لباس سبزشان دایره یا دایرههایی سرخ داشتند. خیلی دوستشان داشتم! به نظرم خیلی زیبا بودند! درست مثل درخت سیب سرخ، وقتی سیبهایش میرسد؛ و قرمز میشود.
باید برایشان آب میآوردم. پزشکها میگفتند این سربازها خیلی به آب نیاز دارند. چشمهای که همیشه از آن آب میآوردم، نزدیک بود. بهسمتش دویدم. این بار زودتر از همیشه رسیدم. آب چشمه مثل آینه بود. من خود را در آن میدیدم. قمقمه را در چشمه فروبردم. پرندههای بسیار زیبایی آن اطراف پرواز میکردند. گاهی فرود میآمدند، تا از آب چشمه بنوشند. آواز دستهجمعیشان را خیلی دوست داشتم! منظرهی آبگیر و پیرامونش آنقدر زیبا بود، که فراموش کردم چرا آمدهام! اگر معلّم نقّاشی میخواست بهشت را تصویر کنم، حتماً چنین چیزی میکشیدم. نگاهم به نگاه روباهی دوخته شد که سرش را از بین یک دسته گیاه بیرون آوردهبود، تا آب بنوشد. روباه خجالت کشید؛ و فورا خود را بین برگها پنهان کرد. صدای شلّیک چند گلوله پرندهها و روباه و جنبندگان دیگر را ترساند؛ و فراری داد.
۳۸
در همین چند لحظهى کوتاه بود، که همهى خاطراتم از ذهنم گذشت؛ از لحظهای که صدای شلّیک چند گلوله را شنیدم و در سر و سینهام گرما و سوزشی حس کردم، تا الآن که مىخواهم دوباره به تصویر خودم در چشمه نگاه کنم.
احساس عجیب و غریبی دارم! احساس مىکنم بیش از هر زمانی دیده مىشوم؛ و گرم درآغوش گرفته شدهام.
به تصویر خودم در چشمه نگاه مىکنم؛ چهقدر شبیه درخت سیب سرخ شدهام! شبیه؟! من درخت سیب سرخم! چهقدر زیبا شدهام! دیگر دلتنگ درختان سیب سرخ نیستم.
۳۹
آقای سبز آمدهبود نگذارد دیوها خورشید را بهزیر بکشند؛ دیوها آمدهبودند، نگذارند سبز و قرمزی باقی بماند. آقای سبز سر یکی از دیوها را از بدن جدا کرد. تعداد دیوها زیاد بود. شاخهایشان را در قلب آقای سبز فرو کردند. آقای سبز به زمین افتاد؛ در حالی که دایرهى سرخی روی پیراهن سبزش پدید آمدهبود. احساس کرد دیگر هیچ فاصلهای بین او و خانم قرمز نیست. خانم قرمز در پاسخ خواستگاری آقای سبز گفته بود: من را در درون خود جستوجو کنید.
آقای سبز آمدهبود، نگذارد دیو کوهستان با بستن راه آب، درخت سیب سرخ را بخشکاند. تیری در کمان گذاشت. چشم دیو را نشانه گرفت. تیر را رها کرد. نعرهى دیو کوهستان و شاخ دیو قلب آقای سبز را پُر کرد. دیو چنان از درد بهخود مىپیچید که دیوانهوار ضربهای زد به بندی که خود روی رود ساخته بود؛ سد شکست؛ و آب دوباره به باغ رسید. امّا آقای سبز هرگز به آن باغ بازنگشت. آقای سبزکه خود را از شاخ دیو جدا کردهبود، حالا روی پیراهنش یک دایرهى سرخ داشت. احساس مىکرد دیگر هیچ فاصلهای بین او و درخت سیب سرخ نیست. با این که درخت سیب سرخ را در آغوش نداشت، قلبش آرامِ آرام بود.
پایان