هجوم گرگﻫﺎ به شهر
|
شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ق.ظ |
۰ نظر
چوپان زیبای شهر را برادرانش در چاه انداختند. خون گوسفندی را بر پیراهنش مالیدند؛ شب، گریان نزد چوپان بزرگ شهر بازگشتند؛ گفتند گرگ او را خورده است.
ﭘﻰگیری و بازجویی چوپان بزرگ، خبر ماجرا را به گوش گرگﻫﺎ رساند. در این زمان فهمیدند، ﻣﻰتوان حرفی زد که واقعیت نداشته باشد؛ و این گونه گرگﻫﺎی ناطق یادگیرنده، دروغ را آموختند.
سالﻫﺎ بعد، بانوی شگفتﺍنگیز شهر، که نظیری برایش نیست، چوپان شگفتﺍنگیز شهر را به دنیا آورد؛ چوپان نازنینی که زمین را ﻣﻰپیمود تا به گوسفندها امنیت ببخشد. گرگﻫﺎ و امپراتور، چوپانﻫﺎ را دوستﻧﺪاشتند. تصمیم گرفتند او را به دار بکشند؛ اما چوپان شگفت به آسمان رفت؛ و آنﻫﺎ به اشتباه کس دیگری را کشتند.
گرگﻫﺎی ناطق یادگیرنده، که دروغ را آموخته بودند، شب، گریان به شهر بازگشتند. به کمک دروغ و امپراتور، وارد شهر شدند. و شروع به دریدن شکم برهﻫﺎ و به نیش کشیدن احشایشان کردند.
روزی چوپان نازنین شهر از آسمان بازﻣﻰگردد؛ و با انبرش، نیش و چنگال گرگﻫﺎ را از ریشه ﻣﻰکشد؛ و تاج زیتون را از سر امپراتور برﻣﻰدارد. تا آن زمان، باید با گرگﻫﺎ و امپراتور با زبان خودشان، زبان نیش و چنگال سخن گفت؛ اما چون گرگ نیستیم و نیش و چنگال نداریم، از آهن، مادهﻯ مقدسی که از آسمان فرو فرستاده شده، برای خود نیش و چنگال ﻣﻰسازیم.
- ۹۳/۰۵/۱۸