شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

 

کشتیِ چهلم

 

۱

کشتی پر از حیوان بود؛ آدم‌ها به سختی در میان انبوه حیوانات دیده می‌شدند. ناخدای کشتی، مردی بود، که به او نوح می‌گفتند. موها و ریش نوح سپید شده‌بود. نوح، کشتی را در دریای طوفانی و هوایی تاریک پیش می‌برد تا به یک کوه رسید. همه از کشتی پیاده شدند؛ و هوا روشن شد.

 

۲

چند نفر در برابر یک ساختمان طلایی بزرگ ایستاده بودند. روی سر ساختمان، گنبدی طلایی مانند کلاه نشسته‌بود. دو طرفش، دو مناره به آسمان می‌رفتند؛ گویی دو دستش را بلند کرده‌باشد. جلویش هم یک ایوان طلایی بود؛ انگار می‌خواست با ایوانش هر ره‌گذری را به‌آغوش خود بکشد.  سه مسافری که رو‌به‌رویش ایستاده بودند، در آغوشش قرار داشتند. رنگ پوستِ یکی از آن‌ها به‌سیاهیِ شب بود. او پرسید: این جا کجاست؟ مسافر دوم با پوست گندم‌گون، گفت: این‌جا حرم است؛ کسی در آن آرمیده، که از فرزندان بزرگ نوح است. نامش هم بزرگ است. سه مسافر به سمت ایوان طلایی رفتند، تا کاملا در آغوشش قرار بگیرند. در وسط حرم، مکعّب نسبتاً بزرگی قرار داشت. مردم دور آن می‌چرخیدند. اسم مسافر دوم، ابراهیم بود. کسی را که پوستش به رنگ شب بود، مصرایم صدا می‌زدند. نامِ هم‌سفر مصرایم و ابراهیم که چشمانی کشیده داشت، ماگوگ بود. ابراهیم وقتی مکعّب را دید، رو به آن سلام کرد. سپس جلو رفت؛ مکعّب را بوسید؛ و شروع کرد به‌چرخیدن دور آن. ماگوگ و مصرایم هم وقتی این صحنه را دیدند، به دنبال ابراهیم حرکت کردند؛ و مثل او دور مکعّب چرخیدند. بعد از حرم بیرون رفتند. ابراهیم گفت: به کارهایی که انجام دادم، زیارت می‌گویند؛ آن مکعّب، آرام‌گاهِ یکی از وارثان نوح است. ما به زیارت او رفتیم. الآن هم می‌رویم به زیارت پسرش. ماگوگ پرسید: پیاده برویم؟ ابراهیم گفت: بله؛ چند روز و چند شب در راه هستیم، تا به حرم او برسیم. ماگوگ گفت: امّا من راه دور و درازی را پیموده‌ام!
 

۳

نوح سه پسر داشت، که نامشان سام، حام و یافث بود.  فرزندان نوح در زمین پراکنده و آدم‌ها رنگارنگ شدند؛ بعضی سفید، بعضی سیاه، و بعضی زرد.
آن قدر زمان از ماجرای طوفان و کشتی گذشته‌بود، که بچّه‌های بچّه‌های بچّه‌های... بچّه‌های نوح هم به دنیا آمده‌بودند؛ امّا نوح را به‌یاد نداشتند و نمی‌دانستند از نسل چه‌کسانی هستند. کسی از ایشان توقّع نداشت مثل فرزندان نوح رفتار کنند؛ چون همه، همه چیز را فراموش کرده‌بودند.

 

۴

اگر کسی را خیلی دوست داشته باشیم، دور او می‌گردیم؛ مثل ماه که دور خورشید می‌چرخد. انسان‌ها هم دور بعضی آدم‌های دیگر می‌چرخند؛ مثل وقتی می‌روند زیارت؛ مثل مسلمانی که در مراسم حج، دور مکعب سنگیِ سیاهی به‌نام کعبه می‌چرخد.
ماگوگ گفت: من و خانواده‌ام در بالای یک کوه بلند و پربرف زندگی می‌کنیم؛ جایی‌که همیشه سپیدپوش است. یک روز از کوه پایین آمدیم. رفتیم و رفتیم تا به یک ساختمان سنگی توپُر رسیدیم. آن ساختمان دری برای ورود نداشت؛ امّا خیلی شبیه حرم بود. پدر بزرگم می‌گفت، تکّه‌هایی از بدنِ بودا را درون آن پنهان کرده‌اند. ما دورش چرخیدیم. بودا را خیلی دوست داریم. او به ما نشان داده‌، چه‌طور زندگی کنیم، که از تاریکی به نور برسیم. آن‌جا چند نفر را دیدیم؛ داشتند به طرف کوه‌هایی می‌رفتند که آخر روز، خورشید پشتشان پنهان می‌شود. پدربزرگم پرسید: کجا می‌روید؟ گفتند: به سرزمینی دوردست در غرب؛ جایی به‌نام نینوا؛ به زیارت کسی می‌رویم. پدربزرگم پرسید: او کیست؟ گفتند: یکی از فرزندان نوح، که بسیار به او شبیه است؛ وارث نوح. پدربزرگم نوح را می‌شناخت؛ داستانش را هم برای ما تعریف کرده‌بود. با مسافران نینوا هم‌راه شدیم. یکی از مسافران برایمان ازنواده‌ی نوح گفت؛ مثلاً تعریف کرد، او خیلی سختی کشیده، تا همه را نجات دهد. احساس کردم، خیلی دوستش دارم!

 

۵

مصرایم گفت: آن مرد و پدربزرگ مهربانش را می‌شناسم. پدربزرگم ماجرایشان را گفته. مرد مهربان، اهل همان شهری بود، که ما در آن زندگی می‌کنیم؛ شهری که یک خانه‌ی مکعب‌شکل، به‌اسم کعبه، وسط آن است. کعبه، یعنی خانه‌ای مکعب‌شکل.
پدربزرگم تعریف کرده: ما قبلاً اهل این شهر نبودیم؛ در روستایی زندگی می‌کردیم، پُر از کلبه‌های گِلیِ گرد با سقف‌های مخروطی‌شکل‌؛ آن روزها بین ما و کعبه یک دریا فاصله بود؛ بعضی از فرزندان نوح که پوست سپیدی داشتند، با کشتی به‌سمت ما می‌آمدند؛ به زور وارد روستایمان می‌شدند؛ دست و پایمان را با زنجیر می‌بستند؛ سوار کشتی‌مان می‌کردند؛ می‌بردند آن طرف دریا؛ در بازار می‌فروختند؛ باید برای کسی که می‌خریدمان، کار می‌کردیم. پدربزرگ مهربان آن مرد، از هر فرصتی برای آزاد کردن ما استفاده می‌کرد.

 

۶

مصرایم، ابراهیم و ماگوگ پس از زیارت، قدم در جاده‌ای گذاشتند، که به سرزمین نینوا می‌رسید. آن‌ها در حالی به سوی آن سرزمین کهن گام برمی‌داشتند، که تمام راه پر از آدم بود؛ آن قدر زیاد بودند که هیچ وسیله‌‌ی دیگری نمی‌توانست حرکت کند؛ تا چشم کار می‌کرد دایره‌های رنگارنگ سپید، سیاه و زرد دیده می‌شد؛ سرهای نوادگان نوح؛ آدم‌های رنگارنگ؛ از همه جای دنیا آمده بودند.

 

۷

خورشید به وسط آسمان رسیده‌بود. ابراهیم به ماگوگ و مصرایم گفت: به آسمان نگاه کنید؛ خورشید درست وسط آسمان است. مصرایم به ساعت گردی که به مچش بسته‌بود نگاه کرد؛ ساعتی معمولی نبود؛ پدرش، خود آن را ساخته؛ روی پنج نقطه از محیط دایره‌‌ای‌شکلش تصاویر ظریف و قشنگی کشیده بود؛ یکی از تصاویر، کسی را نشان می‌داد که ایستاده؛ دومی، کسی که خم شده، درحالی که کف دستانش را روی زانوهایش گذاشته؛ بعدی، کسی که روی زمین افتاده و پیشانیش روی خاک قرار گرفته؛ چهارمین تصویر، کسی که دارد از روی زمین بلند می‌شود؛ و پنجمی، آدم ایستاده‌ای که کف دو دستش را جلوی صورتش نگه داشته، انگار می‌خواهد مشتش را پُر کند. بین این پنج تصویر، شکل‌های دیگری به‌چشم می‌خورد؛ از کسانی که غذا می‌خورند؛ کتاب می‌خوانند؛ بازی می‌کنند؛ با هم حرف می‌زنند؛ به گل‌ها آب می‌دهند؛ به حیوانات غذا می‌دهند؛ دانه می‌کارند و... . ساعت مصرایم رنگارنگ و پُرنقش‌ و نگار بود. وقتی نگاه ابراهیم به ساعت مصرایم افتاد، گفت: چه ساعت قشنگی! مصرایم پاسخ داد، پدرم خودش آن را درست کرده؛ اسمش را گذاشته ساعت نظم؛ وقتی کوچک‌تر بودم، نمی‌توانستم کارهایم را به موقع انجام بدهم؛ پدرم گفت: راهی نشانت می دهم، تا به همه‌ی کارهایت برسی؛ وقتی بالا آمدنِ خورشید از پشت کوه شروع شد، نماز بخوان؛ وقتی خورشید به وسط آسمان رسید، نماز بخوان؛ وقتی هم که خورشید از پشت کوه پایین رفت، نماز بخوان؛ بین این نمازها کارهایت را انجام بده؛ بعد هم این ساعت را به من هدیه داد.
مصرایم گفت: الآن خورشید وسط آسمان است. هر روز باید در این وقت نماز بخوانیم. به یکی از چادرهایی رفتند که کنار جاده برپا بود. مردم داشتند نماز می‌خواندند.

 

۸

در مسیر، هیچ‌کس به چیزی نیاز پیدا نمی‌کرد.
مسلمانان می‌گویند: یکی از اسم‌های خدا روزی‌دهنده است؛ یعنی کسی که نیازهای انسان را برآورده می‌کند. در کتاب مقدّس‌شان هم نوشته، خدا همه‌ی چیزهایی را که آدم‌ها به آن نیاز دارند، اوّل در آسمان قرار می‌دهد؛ سپس به زمین فرومی‌فرستد؛ مانند باران که از بالا پایین می‌آید. ولی آدم‌ها روی زمین دنبالش می‌گردند؛ به‌همین علّت دست‌شان خالی می‌ماند؛ اگرهم چیزی پیدا کنند، برای به‌چنگ آوردنش با دیگران دعوا می‌کنند؛ ولی در آن جاده، انگار راه از آسمان می‌گذشت؛ آدم‌ها می‌توانستند روزی‌هایی را که خدا پایین فرستاده، ببینند.
آن‌جا در چادری کنار راه، جوانی از اهالیِ میان‌رودان به دیگران غذا تعارف می‌کرد؛ و آن‌ها را مشت‌و‌مال می‌داد؛ برایش فرقی نداشت، کسی که خستگی را از دست و پایش می‌گیرد، چه رنگی است؛ همه فرزندان نوحند. چادر پر از آدم‌های رنگارنگ بود؛ سرخ، سپید، زرد و سیاه. 

 

۹

شب، ابراهیم، ماگوگ و مصرایم در یکی از چادرهای کنار جاده خوابیدند. ماگوگ در خواب دید، از کوه‌های پُربرفِ محلّ زندگی‌اش پایین آمده؛ به کرانه‌ی رودهای آفتاب خورده و دشت‌های حاصل‌خیز رسیده. مردی را در سایه‌ی یک درخت تن‌آور با شاخ و برگ‌ انبوه دید، که جامه‌ای نارنجی‌رنگ به‌تَن کرده. مردمی هم دورش می‌چرخیدند. یک نفر کاسه‌ای از رنگ سرخ دردَست گرفته‌بود؛ نوک انگشتش را در کاسه فرو کرد؛ انگشت رنگی‌اش را بر پیشانی مرد مالید؛ و دایره‌ی سرخی به‌جا گذاشت. ماگوگ ‌پرسید: این مرد کیست، که دورش می‌چرخید؟ پاسخ دادند: مگر او را نمی‌شناسی؟ او بودا است. بودا؟! ماگوگ به دایره‌ی سرخ روی پیشانی بودا خیره شد. چهره‌‌اش آرام به‌نظر می‌رسید؛ چشمانش بسته بود؛ انگار خواب باشد. ناگهان صورت بودا درهم ریخت و چشمانش با نگرانی باز شد. دستش را روی دایره‌ی سرخ گذاشت و آن را لمس کرد. دایره‌ی قرمز، سرخی عجیبی داشت که ماگوگ نمی‌توانست ازیاد ببرد. دایره‌ بزرگ شد؛ بزرگ و بزرگ‌تر، تا آن که سرخی‌اش همه جا را فرا گرفت؛ بعد آهسته‌آهسته شروع کرد به کوچک‌شدن؛ آن‌قدر کوچک که به اندازه‌ی مُشتی رسید؛ امّا این بار به جای یک دایره، دایره‌های سرخ پُرشماری می‌دید. تصویر که واضح‌تر شد، وحشت کرد؛ دایره‌های سرخ، روی بدن جنگ‌جویی که در گودال افتاده‌بود، رُخ نمودند؛ از بعضی دایره‌‌ها خطّ سیاهی بیرون زده‌بود، که گاهی به چند پَر ختم می‌شد. ماگوگ نزدیک رفت و پرسید شما زخمی‌شده‌اید؟! حالت چهره‌ی مرد جنگ‌جو ماگوگ را محو خود کرده‌بود. جنگ‌جو لب‌خندی زد، که باعث شد ماگوگ ناراحتی‌اش را فراموش کند. دایره‌های سرخ در یک دایره جمع شدند. آن یک دایره هم کوچک و کوچک‌تر شد تا به اندازه‌ی نوک انگشت درآمد و بر پیشانی بودا جای گرفت؛ بودایی که دیگر نگران به‌نظر نمی‌رسید و لب‌خندِ ملیحش را به‌لب آورد‌بود.
صبح، ماگوگ خوابی را که دیده‌بود برای ابراهیم و مصرایم تعریف کرد. مصرایم گفت: من هم خواب دیدم در اقیانوس هستم؛ داشتم دست و پا می‌زدم تا غرق نشوم؛ هوا تاریک بود و جایی را نمی‌دیدم؛ انگار صفحه‌ی سیاه بسیار بزرگی رو‌به‌رویم باشد؛ ناگهان فضا با نور سرخی روشن شد؛ دایره‌های سرخی از درون سیاهی بیرون آمدند؛ همان‌ها هوا را روشن می‌کردند. توانم را ازدست دادم؛ دیگر نتوانستم خودم را روی آب نگه دارم؛ داشتم غرق می ‌شدم، که یک نفر من را در آغوش گرفت؛ جنگ‌جویی، که روی بدنش پر از دایره‌های سرخ بود، نجاتم داد؛ گفتم: شما زخمی شده‌اید! شوری آب اقیانوس زخم‌هایتان را می‌سوزاند! او امّا لب‌خندی بَرلَب آورده‌بود که فراموش نمی‌کنم؛ آرامم کرد. ما را با طناب بالا کشیدند؛ از دیدن حیوانات گوناگون بسیاری که روی کشتی بودند، تعجّب کردم! کنار حیوانات، جنگ‌جویانی را دیدم، که آن‌ها هم کم‌ و بیش دایره‌های سرخی روی بدن‌شان داشتند؛ دایره‌های سرخ نگاهم را به سمت خودشان می‌کشیدند. جنگ‌جوی مهربانی که من را به عرشه‌ی کشتی رسانده بود، برگشت و نوزاد کوچکی را گرفت. عجیب بود! امّا روی پارچه‌ی سپیدی که دور نوزاد پیچیده‌بودند و گردنش را می‌پوشاند هم دایره‌ی سرخی دیده می‌شد! می‌خواستم بدانم، چرا روی بدن همه‌ی جنگ‌جوها دایره‌های سرخی سَر باز کرده؛ حتّی آن نوزاد!

 

۱۰

در راه، ابراهیم، ماگوگ و مصرایم مسافری را دیدند که نشانی از گردنش آویزان کرده‌؛ علامتی که از دو تکّه‌ چوب عمود بر هم ساخته شده‌بود. قطعه‌ی افقی، کوتاه‌تر و قطعه‌ی عمودی، بلندتر؛ نقطه‌ی اتّصالشان، یک‌سومِ بالاییِ تکّه‌چوبِ عمودی و میانه‌یِ چوب افقی. سه مسافر خود را به او معرفی کردند، تا بیش‌تر آشنا شوند. گفت: اسم من سباستین است؛ راه درازی آمده‌ام؛ از پشت کوه‌هایی که خورشید، پایان روز، پشت‌شان پنهان می‌شود؛ برای زیارتِ صخره‌ی مقدّس به اورشلیم رفته‌بودم؛ در طول راه، نشانی مانند همین را حمل می‌کردم؛ در حال گفتن این جمله به گردن‌بندش اشاره کرد؛ امّا آن‌یکی به‌قدری بزرگ بود، که اگر دو دستم را کاملاً از هم باز کنم، به‌اندازه‌ی خطّ افقی‌اش می‌شود؛ و طول بدنم تمام خطّ عمودی‌اش را دربر می‌گیرد. مُنجیِ ما را با چنین چیزی به‌دار کشیدند. سباستین گفت: وقتی از دروازه‌ی اورشلیم گذشتم و قدم در حیاط مقدّسِ پیرامون صخره‌ گذاشتم، گفت‌و‌گوی دو نفر توجّهم را جلب کرد و من را به این‌جا کشاند. آن‌ها از کسی حرف می زدند، که در میان‌رودان و در سرزمین بابل قربانی شده‌بود. از ایشان پرسیدم: او که بود؟ گفتند: یکی از نوادگان نوح؛ او را کشتند، تا نور سرخش، مانند فانوسِ اسکندریّه، راه را به هر گُم‌شده‌ی گرفتاری نشان دهد. پرسیدم: چرا او را کشتند؟ پاسخ دادند: به‌همان خاطر که می‌خواستند مسیح را به‌دار بکشند. گفتم‌: باید به دیدارش بشتابم! گفتند: اگر به سوی کوه‌هایی که هر روز خورشید از پشتش بیرون می‌آید حرکت کنی، در روز چهلم به‌دیدارش می‌رسی؛ چهلمین روز پس از قربانی‌شدنِ او.

 

۱۱

آن قربانی که بود؟ کشتی اقیانوس‌پیمایی، که یک فانوس دریایی هم داشت؛ سر راهش، دست هر غریقی را می‌گرفت. در همان روزگار که او قربانی شد، جایی، اطراف بابل و نینوا و همان جاده‌ای که امروز ابراهیم، مصرایم، ماگوگ و سباستین درآن گام برمی‌داشتند، چادر جوانی برپا بود، که صادقانه به‌دنبالِ مُنجیِ خود می‌گشت؛ همو که قربانی شده‌بود، تا انسان را از تاریکی‌ها نجات دهد؛ سنگینیِ گناهش را به‌دوش کشد. جوان‌مرد می‌کوشید، صدق کند؛ مانند تک‌تکِ درختان و قطره‌های جوی‌بارها و سنگ‌ریزه‌ها و دانه‌های شن که در جای خود قرار گرفته؛ در محیطشان صدق می‌کردند؛ مانند کف یک دست که بر کف دست دیگر صدق می‌کند. او هم درپیِ صدق خویش بود، آن گونه که دانه‌‌ی گیاهی در دل زمین صدق می‌کند؛ جوانه‌ می‌زند؛ سبز می‌شود؛ و می‌روید. جوان‌مردِ چادرنشین که علامتی شبیه به نشان سباستین به‌گردن داشت، در جست‌و‌جوی روزی به صحرا رفته‌بود؛ وقتی نزد مادر و هم سرش بازگشت، فضای درون خیمه را دگرگون یافت. پرس‌و‌جویی کرد و دریافت، کسی آن‌جا بوده، که رایحه‌ی مُنجیان را به‌جا گذاشته. از خود بی‌خود شد و پرسید: از کدام‌سو رفت؟ با اشاره‌ی مادر، شتابان به‌دنبالِ او دوید. با چهره‌ای برافروخته بازگشت. گفت: کسی را یافتم که فرزند نوح، و آخرین وارث او در زمین است. اگر از شرق تا غرب را بگردیم، یک تن چون او نمی‌یابیم. از این زمان، جان من در دست اوست.

 

۱۲

شب، ابراهیم و دوستانش، مصرایم، ماگوگ و سباستین در چادری کنار راه، خواببیده‌بودند. ابراهیم در رؤیای شبانه‌اش، اقیانوسی تاریک و طوفانی دید‌، در حالی که خودش آسوده بر عرشه‌ی یک کشتی نشسته بود. هر حیوانی را می‌توانست آن‌جا ببیند. کنار حیوانات، جنگ‌جویانی حضور داشتند، که کم و بیش دایره‌های سرخی روی لباس‌های جنگی سبزشان خودنمایی می‌کرد. یکی از آن جنگ‌جوها که کوه‌پیکر بود، دو دایره‌ی سرخ بر صورت چون ماهش داشت؛ از هریک خطّ سیاهی بیرون زده‌‌بود؛ خطّی که به چند پر ختم می‌شد. او دستی در بدن نداشت؛ در عوض دو بال بزرگ و سپید بر شانه‌هایش روییده‌بود، که با آن‌ها می‌توانست به هرجا بخواهد پرواز کند. کنار او مردی ایستاده‌بود، که به‌نظر می‌رسید از خانواده‌ی مصرایم باشد؛ اگر جامه‌ی سپیدی به‌تن نکرده‌‌بود، در آن تاریکی دیده نمی‌شد. بر پیراهن سپید‌ او هم دوایر سرخی به چشم می‌خوردند؛ حلقه‌ای از گوشش آویخته بود. از بدنش عطر دل‌انگیزی به مشام می‌رسید؛ رایحه‌ای که هیچ گلی نداشت؛ همه‌ی سرنشینان را سرمست می‌کرد. دو جنگ‌جوی کوچک از پشت آن دو مرد ظاهر شدند؛ یکی با زحمت بسیار شمشیری را روی زمین می‌کشید، که فقط کمی از خودش کوتاه‌تر بود؛ و دیگری فقط یک دست داشت؛ بر شانه‌های او نیز بال‌های زیبایی روییده‌بر بود. دو کودک صدا زدند عمو. جنگ‌جوی کوه پیکر به طرفشان برگشت. وقتی پشت کرد، بیشه‌زاری از درختانِ پَر، که بر پشتش سبز شده‌بود، آشکار شد. او دستی برای کشیدن بر سر آن دو کودک نداشت؛ آن‌ها را زیر بال گرفت. ناگهان صدای فریاد مردی از بیرون کشتی به گوش رسید؛ می‌گفت: بایست! بایست! همه به لبه‌ی کشتی رفتند؛ پایین را نگاه کردند؛ مردی شنا‌کنان، درحالی که به‌زحمت خود را روی آب‌های متلاطم نگه داشته‌بود، فریاد می‌کشید: کشتی را نگه دارید؛ من مامورم اجازه ندهم از این جلوتر بروید. پشت سر او هم بسیاری دیگر در تقلّایی مشابه برای ماندن روی آب دست و پا می‌زدند. جنگ‌جویی که تعداد دایره‌های سرخ روی بدنش از همه بیش‌تر بود، به سمت آن‌ها رفت. نوزادی را در آغوش گرفته‌بود. دایره‌ی سرخی در محلّ گلوی نوزاد دیده می‌شد. جنگ‌جو او را به هم‌راهِ کوه‌پیکرش سپُرد؛ گفت: خورجین نامه‌ها را بیاورید. اسبی با زین و برگ ازمیان تعدادی گورخر و دارزگوش و قاطر بیرون آمد و به جنگ‌جو نزدیک شد.  جنگ‌جو نامه‌ای بیرون کشید؛ به مرد غریق نشان داد؛ گفت: این نامه‌ها بهانه‌ی حرکت ما است. خود شما این‌ها را برایمان فرستاده‌اید. بعد آن را در آب انداخت. همه‌ی آب اقیانوس سیاه شد؛ انگار نامه منبعی از جوهر سیاه باشد، که تمام اقیانوس را پر کند؛ جایی برای نفوذ نور و روشنایی باقی نگذارد.
صبح و زمان حرکت فرارسید. چشم ابراهیم از سیاهیِ آبِ اقیانوس به سیاهی پوست هم‌سفرش، مصرایم باز شد؛ یاد مرد سیه‌چرده‌ی عطرآگینِ خواب دیشب افتاد. کم‌کم همه از رؤیای خود بیرون می‌آمدند، تا حرکت را ازسر گیرند.

 

۱۳

در مسیر، ستون‌هایی  افراشته‌بودند، که به نشانه‌ای برای مسافران این راه تبدیل شده؛ آن‌ها بر اساس این عمودها میزان راهشان را مشخّص می‌کردند؛ امّا برای یکی از مسافران، به‌نام میلارپا، این ستون‌ها یا شاید به‌تر باشد بگوییم این میل‌ها، یادآور چیزهای دیگری هم بود؛ چیزهایی مانند میل‌های آشوکا و سرزمین دوردستی که از آن آمده‌بود. در اقلیم رنگارنگ او نیز گاهی انسان‌های زیادی دور هم جمع می‌شدند. اصلاً به یکی از همین گردهمایی‌ها رفته‌بود، که مسیرش به این‌جا کشیده‌شد. میلارپا در ساحل رود گنگ ایستاده‌بود؛ مردمی را تماشا می‌کرد که خود را در آب آن می‌شستند؛ جمع شده‌بودند، تا خاطره‌ی پیروزی بزرگی را جشن بگیرند؛ پیروزی خدایان بر شیاطین و به‌دست آوردن اکسیر جاودانگی؛ همچنین خود را در آب گنگ می‌شستند، تا از گناهان پاک کنند.

 

۱۴

 وقتی نوح و فرزندانش از کشتی فرود آمدند، در زمین پراکنده شدند؛ به جاهای گوناگونی رفتند. مسیر برخی هم به سوی شرق کشیده‌شد؛ شاید در گذر چند نسل، به‌سمت کوه‌هایی رفتند که بلندترین جای روی زمین است؛ در دامنه‌ها و دشت‌های اطرافش ساکن شدند. گذر سالیان دراز، پدربزرگشان نوح را از خاطر ایشان برد. جدایی و دوری فرزندان نوح، تفاوت‌های آن‌ها را بیش‌تر کرد؛ باعث شد دیگر حرف‌های یک‌دیگر را به‌راحتی نفهمند؛ مثلاً برای همه‌ی آن‌ها معلوم نبود که «شیوا» یعنی چه؟ یا «ویشنو» چه کسی است؟ یا «کومبا میلا» چیست؟ یا حقیقت ماجرای درگیری خدایان و شیاطین برای به‌دست آوردن اکسیر جاودانگی چه بوده‌است؟ میلارپا در کرانه‌ی رود گنگ از مردی که جامه‌ی نارنجی‌رنگی به‌تن داشت، و صورتش را به شکل خاصّی نقاشی ‌کرده‌بود، پرسید: چرا این جا جمع می‌شویم، و خودمان را در آب گنگ می‌شوییم؟ پاسخ گفت: رود مقدّس گنگ! بعد تصویری بیرون آورد؛ به میلارپا نشان داد؛ رودخانه‌ای بود، که به‌عنوان اقیانوس شیر از آن یاد کرد؛ وسط رودخانه، صخره‌ای بیرون زده‌؛ نمایان شده‌‌بود؛ ماری که سرش در یک طرف رودخانه و دمش در طرف مقابل قرار داشت، دور صخره پیچیده‌ شده؛ سر و دمش، هریک در دستِ گروهی بود؛ می‌کوشیدند آن را سمت خود بکشند و از چنگ گروه مقابل درآورند. مرد نارنجی‌پوش گفت: این‌ها شیاطین و آن‌ها الهه‌ها هستند؛ برای به‌دست آوردن اکسیر جاودانگی از اقیانوس شیر، رقابت می‌کنند.

 

۱۵

کومبا میلا، جشن پیروزی الهه‌ها بر شیاطین و شست‌و‌شو در گنگ،  تمام شد. میلارپا در شهر، به گروهی برخورد، که پیراهن‌ سیاه تن کرده‌؛ می‌گریستند؛ بر سر و سینه‌ی خود می‌کوبیدند. در میانشان، یک نفر تابلوی نقّاشی‌ بزرگی را بلند کرده‌بود؛ می‌چرخاند، تا همه ببینند. تصویرش میلارپا را جذب کرد؛ کنج‌کاوی‌اش را برانگیخت؛ یک رودخانه و شیاطین بسیاری که آن را محاصره‌ کرده‌بودند؛ جنگ‌جویی که شبیه الهه‌های کومبا‌میلا تصویر شده‌بود، با فاصله از رود، روی زمین افتاده بود، درحالی که سعی می‌کرد بر خطّ راست بلندی تکیه بزند و سرپا بایستد؛ بدنش پر از دایره‌های قرمز بود؛ از برخی دایره‌ها خطوطی بیرون زده، که به چند پر منتهی می‌شد؛ الهه‌ی این تصویر  پیروز نبود؛ بلکه شکست‌خورده به‌نظر می‌رسید؛ گویی نتیجه‌ی جنگ خدایان و شیاطین به‌نفع دیوها تغییر کرده‌باشد! میلارپا ناراحت شد؛ با چشمانش تصویر را گشت تا ظرف یا کوزه‌ای پیدا کند؛ شاید نشان‌دهنده‌ی اکسیر جاودانگی باشد؛ ازمیان دیوها عبور کرد؛ به دست تک‌تکشان نگاه انداخت؛ امّا اثری از کوزه و اکسیر نیافت؛ توجّهش به بخش دیگری از تابلو جلب شد؛ میان چند نخل خرما، جنگ‌جوی الهه‌مانند‌ دیگری روی زمین افتاده‌بود؛ جنگ‌جو دست نداشت؛ روی بدن او هم دایره‌های سرخ بسیاری دیده می‌شد؛ به علاوه‌ی دو دایره‌ی سرخ در محلّ چشمانش، که الهه‌ی قبلی نداشت؛ با دو خط که از هرکدام بیرون زده‌بود؛ نگاه میلارپا به مَشکی دوخته شد، که کنار این جنگ‌جو-الهه به زمین افتاده؛ تیر خورده بود؛ مایعی از مشک بیرون می‌ریخت؛ میلارپا از خود پرسید: چه بر سر اکسیری خواهد‌آمد که دارد روی خاک می‌ریزد؟!

 

۱۶

 در راه حرم، چادرهای زیادی برپا بود؛ انگار شهرِ پیرامونِ حرم را تا قلب صحرا کشیده‌باشند؛ گویی جاده، خیابانی باشد، که به حرم برسد. شهرهای میان‌رودان، بابل، اور، اوروک، نینوا و... همه گرد زیگورات‌ها، این کوه‌های مقدّس، بنا شده‌اند؛ امّا هیچ‌یک از کوه‌های مقدّس، قدرت نفوذ حرمِ وارث نوح را نداشته‌اند؛ آن‌قدر که دل صحرا را بشکافند. پنداری حرم، کوه مقدّسی است که شکوه و عظمتش را از ارتفاع، پهنا و تعداد خشت‌هایش، یا کلاه‌خود نوک‌تیز روی سرش نگرفته. تصوّر کن حرم، کوه جودی باشد. شاید سال‌گرد ملاقات کشتی نوح و جودی، چهل روز پس از زمانی باشد که وارثِ نوح را قربانی کردند!
در راه حرم، چادرهایی برپا شده‌بود، تا روندگانِ مسیر، در آن استراحت کنند. هیچ‌کس احساس غریبگی نمی‌کرد؛ حتّی اگر از کوه‌های دوردست پوشیده از برف آمده‌بود؛ یا از کویرهای داغ‌ لم‌یزرع؛ حتّی اگر نشانی به شکل دو خطّ عمود برهم از گردنش آویخته؛ یا دایره‌ی سرخی بر پیشانی نشانده بود؛ حتّی اگر پوستش به‌تیرگی جوهر نامه‌ها بود؛ یا به‌سپیدی دست راست مردی که نامه‌‌ای را از خورجینش بیرون کشید تا نشان دهد. به‌همین خاطر، در آن لحظه، فضای درون یکی از چادرها، رنگارنگ به‌چشم می‌آمد؛ و در گوشه‌ی آن، مردی داستان غم‌انگیزی را با لحنی اندوه‌ناک تعریف می‌کرد؛ داستانی درباره‌ی محاصره‌ی رودخانه‌ی فرات و بستن آبش. 
میلارپا هم نشسته‌بود؛ گوش می‌داد. پس یادِ گنگ و کومبا میلا افتاد. روزی در کرانه‌ی گنگ، میلارپا شنیده بود شیاطین و الهگان برای به‌چنگ آوردن اکسیر جاودانگی جنگیدند؛ و در نهایت، الهگان پیروز شدند. فرات برای میلارپا یادآور گنگ بود. مردمی را تصوّر کرد که در ساحل فرات جمع شده‌اند؛ کوزه‌ای پُر از خاکسترِ مردگانشان را دست گرفته‌؛ آماده‌اند، درونش را به آب بسپارند؛ و از این طریق به اقیانوس برسانند. میلارپا آهسته زیر لب تکرار کرد: رود مقدّس فرات! شنیدن این که فرات محاصره شده‌باشد و کسانی نتوانند از آن بنوشند، ناراحتش می‌کرد.

 

۱۷

 وارث نوح، که مسافران داستان‌مان به‌سوی حرمش می‌رفتند، پیش از آن‌که قربانی شود، مانند گنگ و فرات به سوی اقیانوس می‌خروشید؛ امّا مُرداب‌ها می‌خواستند، او را در در خود بریزند. فرمان‌ده‌ای نظامی مأمور شده‌بود، جلوی حرکتش را بگیرد؛ با خود فکر می‌کرد چه اشکالی دارد، اگر کمی متوقّفش کنیم؟! بعداً رهایش خواهیم‌کرد، به هر سو خواست، برود. قربانی هم چادرهایش را نزدیک فرات برپا کرد؛ در اردوگاهش برای همه‌ی نوادگانِ نوح جا داشت؛ چه‌سیاه، چه‌زرد، چه‌سپید. در مدّت کوتاه اقامتش، جز اندکی به او نپیوستند؛ وارث نوح بود؛ یعنی از نوح ارث می‌برد. نوح نه‌صدوپنجاه‌ سال منتظر ماند؛ در این مدّت، جز اندکی به او نپیوستند. قُربانی، وارث نوح بود؛ یعنی از نوح ارث می‌برد. یکی از یارانش با پوستی به‌سیاهیِ شب، برده‌ای بود، که باید برای سپیدرنگ‌ها کار می‌کرد؛ امّا با خوش‌حالی کارش را انجام می‌داد؛ زیرا درخدمت وارث نوح روزگار می‌گذراند، کسی که با سیاهان مهربان بود؛ گویی یافث، پدر سیاهان باشد؛ نه صاحب یک برده.
در واپسین شام زندگی قربانی، مردی با پوستی به‌تیرگی شب، در خیمه‌ی او شمشیرش را تیز می‌کرد. حضرت وارث به او فرمود: تو آزادی؛ مجبور نیستی بمانی. اشک در چشمان برده‌ی آزاد جمع شد؛ پرسید: آیا رنگ سیاهم ناراحتتان می‌کند؟ پس او را در آغوش گرفت و آرامش کرد.

 

۱۸

ابرهیم به پشت خوابیده‌بود؛ با چشمان خسته‌اش دایره‌ی سپید و روشنی را که بر سقف چادر تاریک افتاده‌بود، نگاه می‌کرد. پلک‌هایش را به‌زور باز نگه داشته‌بود. دایره‌ی کوچک، مثل روزنی بر سقف، نگاه ابراهیم را عبور می‌داد. فکر می‌کرد آن دایره چه می‌تواند باشد. تصاویر گوناگونی در نظرش مجسم می‌شد؛ یک آسمان سیاه، که ماه سپیدی در آن نور می‌افشاند؛ ماه تبدیل شد به روشناییِ چراغی در بالای یک فانوس دریایی؛ چراغ می‌چرخید و سطح اقیانوس را تا دوردست‌ها روشن می‌کرد؛ اقیانوس طوفانی بود؛ یک کشتی در نور فانوس رُخ نمود؛ چراغِ گردان در خود کشتی قرار گرفت؛ کشتی اطرافش را روشن می‌کرد؛ و پیش می‌رفت... .

 

۱۹

ابراهیم دنبال مصرایم می‌گشت. می‌خواست نگاهی به مچش و به ساعت نظم بیندازد. شبِ گذشته که در چادری خوابیده بودند، نوری از شکاف درگاه به درون می‌آمد؛ پس از برخورد با صفحه‌ی گرد ساعت مصرایم به سقف می‌تابید؛ همان ساعت نظم.
تا چشم کار می‌کرد، دایره‌ها و بیضی‌های سپید، زرد و سیاه دیده می‌شد؛ سرهای رنگارنگ نوادگان نوح؛ مصرایم در میانشان گم شده‌بود. سر بلند کرد تا ببیند، خورشید کجای آسمان است. مسافران، نزدیک دروازه‌های کربلا بودند. کربلا نام همان سرزمینی است، که سپاه مُرداب، وارث نوح را از حرکت بازداشت؛ و قربانی کرد؛ همان آبادی کوچک، که پیرامون حرمِ وارث نوح و برادر ماه‌سیمایش، حضرت عبّاس، شکل گرفته؛ پیرامون دو تپّه‌ی کوچک طلایی؛ دو تپّه‌ی طلایی مقدّس، که مانند کلاه بر سر دو حرم نشسته‌اند.
در چنین روزهایی که چهل روز از واقعه‌ی قُربانی می‌گذرد، مردم بسیاری از سراسر زمین به‌زیارت ایشان می‌آیند؛ پس شهر رشد می‌کند؛ تا فرسنگ‌ها آن طرف‌تر قد می‌کشد. هزاران نفر از ساکنان میان‌رودان به کربلا می‌آیند، تا چادری برپا کنند؛ پذیرای زایران شوند. هنوز کمی مانده بود، تا چشمان مسافرانمان به تپّه‌های طلایی بیفتد. جمعیّت فشرده و متراکم به‌کندی حرکت می‌کرد؛ میلارپا در کومبا میلا چنین کیفیّتی را تجربه نکرده‌بود؛ مصرایم هنگام زیارت خانه‌ی مکعّب‌شکل سیاه‌رنگ چنین جمعیّتی ندیده‌بود؛ ماگوگ تصوّر کرد، چه می‌شد اگر این مردم شروع به گردش دورِ دو گنبد کنند و در مسیر مارپیچی آهسته‌آهسته به حرم نزدیک شوند؛ سباستین به نشانی که از گردنش آویزان بود دست کشید؛ احساس می‌کرد سنگین شده؛ چشمان ابراهیم به تپّه‌ی طلایی افتاد؛ سلام کرد؛ میلارپا فکر می‌کرد، کِی به فرات مقدّس می‌رسند؛ ماگوگ با دیدن گنبد، از خود پرسید: این توده‌ی طلایی، صُلب و تو‌پُر است یا توخالی؟ آیا پیکر وارث نوح را درون همین حجم طلایی دفن کرده‌اند؟ چگونه می‌توانیم به آن برسیم و دورش بچرخیم؟ چشمان سباستین به صحرانشینی افتاد، که کاغذی را از کنار شالش بیرون کشید؛ رو به حرم شروع به خواندن نوشته‌های روی آن کرد؛ سباستین صحرا نشین را ندیده‌بود؛ امّا احساس می‌کرد به برادرش که سال‌ها می‌شناسد نگاه می‌کند. میلارپا یاد حرف یکی از مردان سیاه‌پوشی افتاد، که چند وقت پیش دیده‌بود: اکسیر جاودانگی در خاک کربلا ریخته شده؛ مرد سیاه‌پوش را میان جمعیّت دید؛ سباستین دو نفری  را که در اورشلیم ملاقات کرده‌بود، میان جمعیّت مشاهده کرد؛ ابراهیم نوشته‌ای بیرون آورد؛ رو به حرم شروع به خواندن کرد؛ مصرایم به نزدیک حرم رسیده‌بود؛ ماگوگ به مکعّب مقدّسی رسید، که ضریح می‌نامیدندش؛ در حالی دور آن شروع به چرخیدن کرد، که مصرایم  به‌سمت حرم ابوالفضلِ عبّاس می‌رفت.

 

۲۰

بعد از یک روز پرشور و حرارت، غوغا فروکش کرده‌؛ کربلا آرام شده‌بود. بسیاری از زیارت‌کنندگان که از اهالی بین‌النّهرین بودند، حتّی یک روز نماندند. صبح در راه بودند؛ شب، در راه بازگشت. باران می‌بارید. ابراهیم، ماگوگ و مصرایم در یک مسافر خانه‌ی کوچک استراحت می‌کردند.
ابراهیم در خواب دید، بر کرانه‌ی فرات است. در خواب او هم باران می‌بارید؛ پسر دیگری، هم سن‌ّ خودش آن‌جا کنارش ایستاده‌بود. ابراهیم پرسید: اسم تو چیست؟ جواب داد: میلارپا. ابراهیم گفت: انگار از راه دوری آمده‌ای! میلارپا جواب داد: همین طور است؛ آمده‌ام تا خود را در آب فرات شست‌شو دهم؛ امیدوارم پاک شوم؛ شروع کرد به کندن لباس‌هایش. باران شدیدتر شد؛ و رود خروشان. ابراهیم گفت: در این هوای طوفانی که نمی‌توانی وارد آب شوی! تو را با خود می‌برد! میلارپا اصلاً نشنید ابراهیم چه گفته؛ پرید داخل آب؛ رود او را با خود برد؛ در افق، جایی که دو کناره‌ی فرات در یک نقطه به هم می‌رسیدند، محو شد. نگاهِ ابراهیم، کوچک شدنش را تا تبدیل‌شدن به یک نقطه و ناپدیدشدن دنبال کرده‌بود. لکّه‌ی سیاه دیگری در همان نقطه‌ی گریز، ظاهر شد؛ ولی این یکی به‌تدریج بزرگ‌تر و واضح‌تر شد؛ داشت به‌سمت ابراهیم پیش می‌آمد؛ یک کشتی بادبانی بزرگ؛ آن‌قدر بزرگ، که از دیدنش در رودخانه‌ تعجّب کرد؛ انتظار داشت آن را در اقیانوس ببیند؛ دیگر می‌توانست افراد روی عرشه را هم ببیند؛ جنگ‌جویانی، که کم و بیش دایره‌های سرخی روی لباس‌های سبزشان خودنمایی می‌کرد! ناگهان چشمش به میلارپا افتاد. دور میلارپا پارچه‌ی سپیدی پیچیده شده‌بود. برای ابراهیم دست تکان داد. ابراهیم خیلی خوش‌حال شد؛ چون می‌دید میلارپا غرق نشده؛ برایش دست تکان داد. از پشت میلارپا چند آشنای دیگر ظاهر شدند؛ ماگوگ، مصرایم و سباستین؛ همه لب‌خند می‌زدند. ابراهیم دستانش را با شدّت بیش‌تری در هوا تکان داد؛ به‌سمت کشتی دوید. یکی از جنگ‌جویان طنابی پایین انداخت، تا ابراهیم را بالا بکشد. وقتی بالا رفت، توانست چیزهای بیش‌تری ببیند؛ حیوانات گوناگون و آدم‌های رنگارنگ؛ انگار همه را می‌شناخت؛ آن جوان عراقی که دست و پای مسافران را مشت‌ومال می‌داد؛ پیرمردی که برایشان در استکان چای می‌ریخت؛ پسربچّه‌ی کوچکی که سینیِ پر از خرمای روی سرش را دربرابر کسانی می‌گرفت، که پیاده به‌سوی حرم می‌رفتند.
باران شدید همه چیز را خیس می‌کرد؛ توجّه ابراهیم به دایره‌های سرخی جلب شد که بر پیکر جنگ‌جو‌ها خودنمایی می‌کرد. باران داشت آن دایره‌ها را شست‌و‌شو می‌داد؛ رنگ سرخشان را می‌زدود. جنگ‌جوی ماه‌سیمایی که از محلّ چشمانش دو تیر بیرون زده‌بود، خواست چوبه‌ها را از چشمانش بیرون بکشد؛ امّا دستی در آستین نداشت. دست‌ها از نو شروع به روییدن کردند؛ توانست با دستان نورسته‌اش تیرها را بیرون بکشد. باران، دایره‌های سرخی را که در محلّ چشم‌ها قرار داشت، آرام شست. دیگر خبری از رنگ سرخ نبود. دو کودک جنگ‌جو که شمشیر، تنها اندکی از قامتشان کوتاه‌تر بود، به جنگ‌جوی ماه‌سیما گفتند: ما تشنه‌ایم. او هم مشکی را در رود انداخت و از آب شیرین فرات پر کرد؛ آن را بالا کشید. در این هنگام، مشک‌های بسیاری از عرشه‌ی کشتی به رود پرتاب شد. همه‌ را پُر‌آب در گوشه‌ای از عرشه‌ی کشتی جمع کردند. جنگ‌جویی که تا چندی پیش، بیش‌ترین دایره‌های سرخ بر پیکر او خود را نشان می‌دادند، دستی به بدنه‌ی مشک‌ها کشید؛ گفت: حالا می‌توانیم راهیِ اقیانوس شویم. کشتی لنگر کشید؛ و باد وزید. در آینده‌ای نزدیک، به اقیانوس بی‌کران می‌رسیدند.

 

پایان