شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

شکرستان

مسافرِ عالمِ خیال

اتوبوس حامل باغ سیب سرخ

| جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ق.ظ | ۰ نظر

صبح، یک اتوبوس دیدم؛ اتوبوسی حامل یک باغ سیب سرخ. شاخه‌ی یکی از درخت‌ها از پنجره‌ی اتوبوس بیرون زده بود. برایش دست تکان دادم. و دنبال اتوبوس دویدم؛ اما به آن نرسیدم. 

بعد از ظهر، داشتم در پیاده‌رو قدم می‌زدم، که چشمم به گاری یک سیب‌فروش افتاد؛ یک گاری پر از سیب سرخ. ناگهان پسرکوچکی به سمت گاری رفت. بدون اجازه، یک سیب برداشت. و شروع به دویدن کرد. مرد سیب فروش فریاد زد، بایست؛ بایست؛ و دنبالش کرد، تا او را بگیرد. پسرک فهمید سیب فروش او را دنبال می‌کند. در حال دویدن سرش را چرخاند تا نگاهی به او بیندازد. متوجه مانعی که سر راهش بود نشد. پایش به آن گیر کرد؛ و محکم به زمین افتاد. می‌خواست بلند شود؛ و بی‌خیال سیب از معرکه بگریزد؛ اما آن چه که در برابر خود می‌دید، توان هر حرکتی را از او گرفته‌بود؛ یک جفت چکمه‌ی سربازی. تصور می‌کرد برای دست‌گیر کردن او آمده‌اند. با درماندگی سرش را بلند کرد تا چهره‌ی مأمور دست‌گیری خود را ببیند. آفتاب از پشت سرباز می‌تابید؛ و پسرک نمی‌توانست به وضوح او را ببیند. سرش را به عقب گرداند، تا ببیند مرد سیب فروش در چه وضعی است. سر جایش ایستاده‌بود؛ و تکان نمی‌خورد. پسرک انتظار داشت، بیاید؛ و سیب را پس بگیرد. با خود گفت، مرد سیب‌فروش دیگر خیالش راحت‌ شده، که سرباز حق او را می‌گیرد؛ و لازم نیست عجله کند. پسرک احساس کرد دستی روی سرش کشیده‌ می‌شود. دست دیگری پایین آمد؛ به نرمی دستش را گرفت؛ و کمک کرد بایستد. حالا می‌توانست سربازی را که دستش را گرفته‌بود، آشکارا ببیند؛ لباس سبز نظامی به تن داشت؛ اما یک دایره‌ی سرخ به اندازه‌ی یک سیب، در محل قلبش پیدا بود. دیدن دایره‌ی سرخ، بر آن پهنه‌ی سبز پسرک را هم مانند مرد سیب فروش محو تماشا کرده‌بود. سرباز لبخند زد. خم شد. سیب را از روی زمین برداشت، و به پسرک داد. اما پسرک به جای آن که لبخند بزند یا از او تشکر کند، با تعجب پرسید شما زخمی شده‌اید؟! لبخند سرباز نمکین‌تر شد. اما پیش از هر پاسخی، پسرک دست نوازش دیگری را روی سرش احساس کرد؛ مرد سیب‌فروش بود. تعجب پسر بیش‌تر شد. اصلا نمی‌توانست آن چه را که می‌بیند باور کند. سیب‌فروش لب‌خند می‌زد؛ و چهره‌اش آن قدر مهربان بود، که پسرک احساس کرد، نه تنها از او نمی‌ترسد، بسیار هم دوستش دارد. مرد سیب فروش کفت، پسرم چرا سیبت را نمی‌گیری؟ پسر که نمی‌دانست چه اتفاقی در حال رخ‌دادن است، سیب را از دست سرباز گرفت. مرد سیب‌فروش گفت، پسرم از این به بعد، به من کمک کن؛ با هم به باغ من می‌رویم، تا به درختان سیب رسیدگی کنیم. به جای یک سیب، یک جعبه سیب به تو می‌دهم؛ بعد، رو به سرباز کرد و گفت، این دایره‌ی سرخ روی پیراهن سبز سربازی خیلی زیبا و چشم‌نواز است؛ من را به یاد درختان سیب سرخ باغم می‌اندازد؛ حتی از آن‌ها هم زیباتر است. خواستم جلو بروم؛ و از نزدیک ترکیب دایره‌ی سرخ و مستطیل سبز را تماشا کنم، که، دوباره اتوبوس صبح سررسید. در کنار سرباز ایستاد؛ و او را سوار کرد. با این که دویدم، به او نرسیدم. اتوبوس دور شد. و من و سیب‌فروش و پسرک، با نگاهمان آن را تا محو شدن در افق دنبال کردیم.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی