نعل اسب به آهنربای یوشکل نزدیک میشد؛ نزدیک و نزدیکتر.
آهنربای یو شکل گفت، دور شو! نزدیک نیا! نمیخواهم ببینمت! اما نعل اسب همچنان پیش میآمد. نعل اسب به آهنربای یوشکل که رسید٬ آرام گرفت؛ و از حرکت بازایستاد. آهنربا از نعل اسب پرسید: دوستم داری؟
نعل اسب پاسخ داد: معلوم نیست؟! آهنربا گفت: پس خودت را آماده کن!
نعل اسب: برای چه؟!
دستی نعل اسب را جدا کرد؛ و برد. در حالی که نعل اسب ناباورانه آهنربا را نگاه میکرد، صدای برخورد اجسامی سخت با سطح آهنی کوچک و یوشکلی به گوش میرسید.
- ۹۵/۰۵/۰۱