نبرد با قیچی
- ۱ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۵۲
نعل اسب به آهنربای یوشکل نزدیک میشد؛ نزدیک و نزدیکتر.
آهنربای یو شکل گفت، دور شو! نزدیک نیا! نمیخواهم ببینمت! اما نعل اسب همچنان پیش میآمد. نعل اسب به آهنربای یوشکل که رسید٬ آرام گرفت؛ و از حرکت بازایستاد. آهنربا از نعل اسب پرسید: دوستم داری؟
نعل اسب پاسخ داد: معلوم نیست؟! آهنربا گفت: پس خودت را آماده کن!
نعل اسب: برای چه؟!
دستی نعل اسب را جدا کرد؛ و برد. در حالی که نعل اسب ناباورانه آهنربا را نگاه میکرد، صدای برخورد اجسامی سخت با سطح آهنی کوچک و یوشکلی به گوش میرسید.
در سرزمین من همه چیز سبزرنگ بود. غیر از سبز، تنها رنگی که میشناختیم سیاه بود؛ آن هم به خاطر حضور سیاه مینوتار؛ هیولایی که سر گاو و بدن انسان را داشت؛ و هیچ لکهی سبزی در او دیده نمیشد. ما نسبت به مینوتار احساس غریبی داشتیم. حس ناشناختهای که هیچ کس دوست نداشت با آن روبهرو شود؛ و ما را به هر جا دورتر از او میراند.
بلوطی از زاگرس، نخل خرمایی از میانرودان، کاج همیشهبهاری از جبل عامل، زیتونی از دار السلام؛ چه تفاوتی میکند؟ همهی ما، اعضای گروه سرودهای صلح و شادی، دلتنگ آوای نیلبک شبانان هستیم؛ نوایی که زمانی در گوشهگوشهی این پهنهی مقدس به گوش میرسید. انگار همین دیروز بود، که از کشتی پا بر دامنهی جودی نهادیم. چه قدر کوچک بودیم!
جنگجوی شهسوار در جستوجوی دژی امن در حرکت بود. صدای برخورد سم اسبش با شاهراه سکوت را میشکست.