برای چندمین بار نامهی پدر را خواندم. از دیروز، این دومین نامهاش بود. در اولی نوشتهبود، حالش خوب نیست. این یکی را در جواب پاسخم به نامهی اولش فرستاد، که هر کاری دارم رها کنم؛ و برگردم زمین. گفتهبودم مشغول پیدا کردن راه حلی برای یک مسئلهی مهم و پیچیدهام. اما او دوباره نوشت، چیز زیادی از عمرش نمانده.
نمیدانستم چه کار کنم. پدرم به من یاد دادهبود هر وقت چیزی را نمیدانم بپرسم. از کشوی میز اتاقم در پژوهشکدهی کهکشان راه شیری یک کتاب کوچک بیرون آوردم. روی جلدش نوشته بود « کتاب خواندنی ». این یکی از هدیههای پدرم بود.
او زیاد سفر میکرد؛ و هر بار هدیههای شگفتانگیزی برایمان میآورد. هیچ وقت یادم نمیرود وقتی از دیدن خانهی مکعبشکل برگشت، چه قدر ناراحت شدم، وقتی دیدم هدیهای که آورده یک کتاب است. گفتم این که فقط یک کتاب است! تازه بهزبانی نوشته شده که نمیتوانم بخوانم! انتظار داشتم مثل همیشه نقابی از جادوگر قبیلهای بدوی یا نیزهی شکارچی قبیله را که نوک پیکانش به زهر مرگباری آغشته است، یا پوست ماری دهمتری یا چیز هیجانانگیزی مثل همینها را ببینم. اما پدرم میگفت پیرمردیکه کتاب را به او فروخته، ادعا کرده پاسخ همه چیز در آن پیدا میشود؛ حتی همین را که « چیزهایی را که نمیدانید از کسانی بپرسید، که میدانند. »، از این کتاب آوردهبود.
از کشوی میز اتاقم در پژوهشکدهی کهکشان راه شیری یک کتاب کوچک بیرون آوردم. روی جلدش نوشته بود کتاب خواندنی؛ این اولین هدیهای بود که از پدرم گرفتم. بازش کردم و اولین خط از صفحهی سمت راستش را خواندم؛ نوشته بود: « و در آسمان است، هر چه را که به آن نیاز داشتهباشید. ». چه قدر عجیب! در پژوهشگاه دنبال پاسخ مسئلهها میگشتم؛ اما کتاب خواندنی میگفت آنچه که به دنبالش هستم، در آسمان است.
فضاپیمای بعدی به مقصد سیارهی سبز و آبی تا یک ساعت دیگر پرتاب میشد؛ و اگر میخواستم به پدر پاسخ دادهباشم باید با آن میرفتم. ذهنم درگیر آزمایشگاه بود و بسیاری از آزمایشهایی که باید انجام میدادم؛ و با دقت نتایجش را ثبت میکردم. به دنبال پاسخ بودم. و تیم تحقیقاتی تصور میکرد با انجام کارهای دقیق و ظریف بسیار و ثبت نتایج و مشاهداتم، خواهم توانست پاسخ را پیدا کنم.
ناراحت بودم. باید در حالی محل کارم را ترک میکردم، که کارهای ظریف و دقیق بسیاری در انتظارم بودند؛ و مسئلههایی که چشم به راه گشودهشدن داشتند. باید همه را رها میکردم و به بالین پدر میرفتم. جداشدن از این همه بسیار دشوار مینمود.
تصمیمم را گرفتم. کتاب خواندنی گفته بود نیازهایتان در آسمان است. به حرفش اعتماد کردم. انتخابم شد آسمان. وقتی فضاپیما پرتاب شد، کوچکشدن تدریجی سیارهی سرخ را دیدم، تا این که به اندازهی یک توپ کوچک درآمد، طوری که می توانستم کف دستم جایش دهم. بعد توپ سبز و آبی را دیدم. همهی ناراحتیهایم را فراموش کردهبودم. وقتی به خود آمدم دیدم مسئله حلشده! حیرت کردم! مگر میشود بدون کارهای ظریف و دقیق بسیار مسئلهای را حل کرد؟!
- ۰۴/۰۴/۲۷
سلام
ایام به کام
دعوت می کنم برای انتشار سریع و ساده یادداشت ها و ارتباط سریع با مخاطبین وبلاگ از شبکه اجتماعی ویترین استفاده نمایید
+ اکنون نام کاربریتان ازاد است
دانلود از کافه بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
+ خوشحال میشوم برای حمایت از ما، ویترین را در وبلاگ خود معرفی یا لینک کنید
با سپاس