بازگشت به آغوش حضرت چوپان( ع )
|
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۱۵ ب.ظ |
۲ نظر
گوسفندی بودم فریب خورده. سودای تاج و تخت من را از گله و چوپان جدا کرد. به زرگر گفتم تاجی از طلا برایم بسازد.
یک روز که صحرا را زیر پا ﻣﻰگذاشتم، چشمم به گرگﻫﺎ افتاد. احساس کردم با همهﻯ شکوه و جلالی که به دست آوردهﺍم، ﻧﻤﻰتوانم خود را از چنگال تیزشان نجات دهم؛ ترسیدم؛ به یاد زمانی افتادم که چوپان از ما محافظت ﻣﻰکرد؛ و ترسی وجود نداشت.
به آغوش گرم چوپان برگشتم. دوباره او با ﻧﻰلبکش برایمان آهنگﻫﺎی شاد ﻣﻰزند؛ و غمگین نیستیم. با عصایش برگﻫﺎی درختان را برایمان ﻣﻰریزد؛ و گرسنه ﻧﻤﻰمانیم. ما را ﻣﻰدوشد؛ پشممان را ﻣﻰچیند؛ و رنگ ﻣﻰکند؛ و ﻣﻰگذارد در هستی جریان داشته باشیم.
خوردن برگ درختان، بازی با گوسفندان، خوابیدن بر روی یک دسته کاه نرم در طویله، دیدن یک دشت سبز در خواب، هیچ کدام را به اندازهﻯ چوپانم دوست ندارم.
- ۹۳/۰۴/۲۵
خسته نباشی